صاحبخانهشدن سرایدار خانه پدری
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
حسن از همان بچگی آرزوها و عادتهای عجیبی داشت. هر سال اواخر اسفند همین که پیکشادی عید را میزد زیر بغلش، به خانه نرسیده مفش را بالا میکشید، پیک شادی را پرت میکرد پشت مبلها و راه میافتاد دور تا دور محله، تمام ماهیقرمزهای شل و وارفتهای را که داخل لگن پلاستیکی جلو مغازهها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند، میخرید. اوایل خیال میکردیم خسیس است یا حوصله ندارد داخل لگن دنبال آن زبر و زرنگها ملاقه بچرخاند. بعدها گفت: «گناه دارن، ماهی کج و کولهها و سفیدکزدهها که بهزور شنا میکنن و توی آب پیلیپیلی میخورن را هیشکی نمیبره خونهاش». عجیبترین پسرعمویی که میتوانستی تصورش را کنی تنها کسی بود که سگ نگهبان باغ درندشت پدربزرگ برایش دم تکان میداد. حسن یکبار هم رفت داخل مغازه سمساری و امانتفروشی آقای پهلوانی نبش میدان ژاله آنروزها صاف زل زد تو چشماش و پرسید: «چرا امانت مردمو میفروشید؟ اونا به شما اعتماد کردن وسایلشونو امانت گذاشتن پیش شما». خیال میکرد امانتفروشی یعنی جایی که امانت مردم را میفروشند. گمانم تیپا خوردن از همان آقای پهلوانی امانتفروش سر میدان بود که دانه سحرآمیز یک آرزوی بزرگ را داخل کلهاش کاشت. آرزو کرد مدیر یک مدرسه یا شرکتی بزرگ شود؛ ساختمانی که حوض بزرگی وسط حیاط آن باشد تا تمام ماهیقرمزهای دمموت محله را در حوض آن ریخته و معالجه کند، آرزو کرد کنارش سرپناهی برای تمام سگهای ولگرد بسازد. آرزوهایش به همینجا ختم نمیشد. بعد از چمباتمهزدن جلو تلویزیون و دیدن سریال هزاردستان، آرزو کرد مثل رضا تفنگچی یک انجمن مجازات تشکیل دهد بابت رسیدگی به لیست اتهامات تمام ماهیگیرها و شکارچیها. سام، رفیق گرمابه و گلستان آقای پهلوانی امانتفروش نبش میدان که از قضا عموی فرامرز، یکی از همکلاسیهایمان بود هم نامش بالای لیست متهمهای شکار و کشتن حیوانات زبانبسته نقش بست.
چهل و اندی سال گذشت. پرتکردن پیک شادی پشت مبلها و این اواخر تسبیح چرخاندن سر چهارراه باعث شد حسن سهم پدرش را خرج رفیقبازی کند و فقط به لطف فامیل با سرایداری خانهباغ پدربزرگ و ارثیه کنونی خانواده به آرزوی مدیریتیاش برسد. کلید سرایداری خانه پدری را که دستش دادند، حسن اول از همه به بهانه تمیزکاری، آب حوض را کشید و نشست جاندادن ماهیقرمزها را تماشا کرد. سگ نگهبان خانهباغ برخلاف سگهای سالهای دور، حالا به جای دمتکاندادن از ترس، دمش را لای پاهایش جمع میکرد و به محض دیدن حسن انگار بخواهد پارسکردنهای دیشبش را از دهانش پاک کند، مدام دور پوزهاش را میلیسید. با گذشت سالها حسن هنوز هم عادتهای عجیبی داشت. یک کلید یدک از کلید تمام واحدهای خانه برای خودش درست کرده بود. کلید انبار اما فقط پیش خودش بود. یکبار فرامرز، برادرزاده آقای سام و همسایه کنونی خانهباغ پدری زنگ زد گفت آبیاری درختهای باغ باعث شده آب به دیوار خانه عموسام نشتی کند. حسن ده، دوازده روزی فلکه آب را بسته بود و به همه جواب سربالا میداد. چند روزی کارمان این شده بود که دم به ساعت، شیر دستشویی و روشویی را باز میکردیم ببینیم آب وصل شده یا نه. دور از چشم حسن زنگ زدیم لولهکش بیاید بلکه او بتواند آب را وصل کند. در راهرو چشمش که به کارگر لولهکش افتاد، دستش را برد بالا چنان سیلی محکمی بهصورت کارگر زد که برگشتیم دیدیم دل و روده جعبه آچارش روی زمین پخش شده. چند شب پیش سر میز غذا زنم پرسید: «چرا کلیدارو از حسن نمیگیرید، سرایداری که صابخونه شه، نوبره والله». با زبان دور دهانم را لیسیدم و گفتم: فامیل است، خوبیت ندارد.