قصهگوی درجه یک
جورج روی هیل، کارگردان موفق دهه 70 هالیوود، با بوچ کسیدی و سندانس کید به شهرت و اعتبار رسید
مسعود پویا_روزنامه نگار
برای جورج روی هیل، همهچیز با «بوچ کسیدی و سندانس کید» شروع شد ولی داستان این کارگردان خوشذوق به اوایل دهه60 میلادی بازمیگردد؛ به دورانی که او «بازیچهها در اتاق زیر بام » (۱۹۶۳) را بر اساس نمایشنامهای از لیلیان هلمن کارگردانی کرد و تحسین منتقدان را برانگیخت.
«هاوایی» (۱۹۶۶) دیگر فیلم مهم جورج روی هیل بهعنوان اقتباسی ادبی با فیلمنامهای از دالتون ترومبو و حضور تأثیرگذار جولی اندروز، ماکس فون سیدو و ریچارد هریس، جای پای هیل را در هالیوود محکم کرد. «میلی کاملا مدرن» (۱۹۶۷) نشان داد جورج روی هیل در بازآفرینی گذشته و خلق تصاویر نوستالژیک هم مهارت دارد. اما مهمتر از همه، مهارت فنی و توانایی در قصهگویی بود. با چنین پیشینهای جورج روی هیل به بوچ کسیدی و سندانس کید رسید؛ به پروژهای که برای کمپانی اهمیت زیادی داشت، برای فیلمنامهاش هزینه بالایی صرف شده بود و ستارهای چون پل نیومن در آن حضور داشت. بازی ردفورد جوان در یکی از نقشهای اصلی ریسک بزرگی بود که جواب داد.
بهترین تکنیسینهای هالیوود به رهبری جورج روی هیل گردهم آمدند و نتیجه دلپذیرترین وسترن هالیوود در انتهای دهه 60بود. موفقیت گسترده تجاری و تبدیلشدن به پرفروشترین فیلم ۱۹۶۹ در سال پرهیاهویی که «این گروه خشن» (سام پکینپا)، «ایزی رایدر » (دنیس هاپر) و «کابوی نیمه شب» (جان شله زینگر) روی پرده آمده بودند، جورج روی هیل را بهعنوان کارگردانی که نبض گیشه را در دست دارد مطرح کرد. سنگ بنای هالیوود تازه در دوران افول غولها با حضور کارگردانهای تازه نفسی بنا میشد. هالیوود به استقبال دهه70 میرفت و نیاز به فیلمسازانی داشت که درک درستی از مناسبات جامعه داشته باشند و کارگردانی چون بوچ کسیدی هم به اندازه کافی فروتن بود و هم سلیقه روز را میشناخت و هم اینکه آموزههای قدیمی را به درستی بهکار میگرفت؛ ترکیبی که در «دغلکاری » (۱۹۷۳) به خوبی جواب داد و هم جوایز اسکار و هم تحسین منتقدان و هم گیشه پررونق را برای جورج روی هیل به ارمغان آورد. تصویر نوستالژیک از گذشته و لحن دلپذیر با زوج موفق بوچ کسیدی و سندانس کید، تأکیدی مجدد بر مهارت سازندهاش در قصه گویی بود. پیش از آن جورج روی هیل آزمون اقتباس از رمان پر آوازه کورت ونه گات را با موفقیت سپری کرده بود و توجه محافل هنری و تحسین نویسنده رمان از فیلم «سلاخ خانه شماره پنج»(1972) توفیقی مضاعف برای او محسوب میشد. «والدو پپر بزرگ»(۱۹۷۵) که به اندازه کافی قدر ندید، همه مهارتهای سبکی سازندهاش را به همراه دارد؛ با فیلمنامهای پر نکته از ویلیام گلدمن، سناریست بوچ کسیدی... و حضوری فوقالعاده از رابرت ردفورد، افسانه و واقعیت در بستری نوستالژیک ترکیب میشوند و با جادوی قصهگویی جورج روی هیل و سناریست مورد علاقهاش، فیلمی حاصل میآید که اندوه گذشته از دسترفته را با حلاوت متبلور میسازد؛ دقیقا همان چیزی که از جورج روی هیل انتظار میرفت.
«مسابقه روی هاکی یخ» (۱۹۷۷) در امتداد تجربیات قبلی سازندهاش، با پل نیومن پا به سن گذاشته، ورسیونی تازه از داستان قدیمی عوضشدن روزگار است. خشونت و تلخی، باز هم با حال و هوای طنزآمیز تلطیف میشود.
«یک ماجرای کوچک» (۱۹۷۹) فیلمی کوچک و صمیمی است که میکوشد کمدی رمانتیکی جذاب و سرگرمکننده باشد. مایه طنزآمیز فیلم نشان میدهد توانایی جورج روی هیل در خلق لحظههای شیرین و دوستداشتنی همچنان حفظ شده.
دهه80دوران افول جورج روی هیل بود. هالیوود در بدترین دوران تاریخش به سر میبرد و فیلمهای کارگردان بوچ کسیدی... هم در بهترین حالت آثاری متوسط از کار درآمدند. قصه گوی درجه یک دهه70، به پایان راه رسید و در گذر زمان فیلمهایش بیش از آنکه محبوب منتقدان باشند و مورد بازخوانی قرار گیرند، با تماشاگران نسلهای بعدی ارتباط برقرار کردند.
حرفهای
هالیوود به استقبال دهه70 میرفت و نیاز به فیلمسازانی داشت که درک درستی از مناسبات جامعه داشته باشند و کارگردانی چون بوچ کسیدی هم به اندازه کافی فروتن بود و هم سلیقه روز را میشناخت و هم اینکه آموزههای قدیمی را به درستی بهکار میگرفت