
گفتوگوی نشریه «سایت اند ساند» با پدرو آلمودوار درباره درد و افتخار
سینما زندگی من است

ماریا دلگادو _ ترجمه: آرش نهاوندی
در جریان ساخت فیلم «درد و افتخار» به کارگردانی پدرو آلمودوار و در کمپانی «الدسئو» متعلق به برادران آلمودوار (پدرو و آگوستین آلمودوار) بیش از هر چیز یک مسئله مشخص شد؛ اینکه درد و افتخار را کارگردانی ساخته که همهچیز را تحت کنترل خود دارد. زمانی که پدرو آلمودوار در سپتامبر سال 2018 سر صحنه فیلمبرداری درد و افتخار حضور داشت، مشخص بود که کارگردانی است که با تمام عوامل فیلم خود کاملا آشنا و صمیمی است. او بهویژه صمیمانه و جدی با خوسه لوئیس آلکاینـ مدیر فیلمبرداریاش ـ برای ساخت این فیلم همکاری میکرد. سابقه همکاری این دو نفر به گذشته بازمیگردد و این هفتمین کار سینمایی مشترکی است که با یکدیگر انجام میدهند اما بیش از همه در زمان ساخت درد و افتخار، دقت و وسواس آلمودوار در هدایت بازیگران فیلمش به چشم میآمد. در روند ساخت این فیلم تیمی یکپارچه و به هم پیوسته که دارای چند دهه سابقه همکاری با آلمودوار بودند، با یکدیگر کار میکردند تا ساخت یکی از بحثانگیزترین فیلمهای او را تمام کنند و آن را به جشنواره فیلم کن 2019 برسانند. او در جریان کار کاملا حواسش جمع و مراقب بود تا نظم و انضباط و هماهنگی در این تیم که مانند صفی منظم در حال کار بودند، به هم نریزد و بهاصطلاح نظم خطوط فکری خودش در زمان ساخت فیلم به هم نخورد. او به دقت همه برداشتها را زیرنظر داشت و با دقت به ریتم دیالوگها و نحوه ادای آنها گوش فرامیداد. همچنین ریزترین جزئیات از نظر او دور نمیماند. آلمودوار فیلم درد و افتخار را فیلمی بسیار شخصی میداند که با کارهای دیگرش مرتبط است. در فیلم درد و افتخار واقعیت، تخیل و خاطره با یکدیگر در ساخت روایت همگام ، همراه و همگرا میشوند. آلمودوار خود میگوید: در این فیلم به نقش مهمی که سینما در زندگی من دارد پرداخته میشود. سینما زندگی من است و زندگی من سینماست.
شما درد و افتخار را فیلمی در دنباله فیلمهای «قانون میل» (1986) و «تحصیلات بد» (2004) دانسته و آن را به مثابه بخش پایانی سهگانهای قلمداد کردهاید که 32سال طول کشید تا آن را به پایان برسانید. اما بهنظر میرسد که ارتباطی میان درد و افتخار با فیلم «آغوشهای گسسته» (2009) نیز وجود دارد بهویژه در موضوع که بهنظر میرسد شخصیت فیلم آغوشهای گسسته نیز مانند شخصیت فیلم درد و افتخار با موانعی در زمینه ارائه خلاقیت خود مواجه شده است.
بهنظر من هم میتوان این فیلم را با آغوشهای گسسته مرتبط دانست، بهویژه اینکه در آن فیلم نیز کارگردانی به تصویر کشیده شده که ابتکارات و خلاقیتش با آرزوهایش مرتبط است. این یک مسئله مشترک در هر 4فیلمی است که شما به نام آنها اشاره کردید. در فیلمهای قانون میل و تحصیلات بد، زندگی و تخیلات کارگردانهای فیلم چنان در هم میآمیزد که به نتایج خطرناکی منجر میشود. کارگردانهایی که در فیلمهای درد و افتخار، تحصیلات بد و قانون میل به تصویر کشیده شدهاند هر کدام به مراحل متفاوتی از زندگی من مربوط هستند. اما کارگردان نشان داده شده در فیلم آغوشهای گسسته کمترین نشانی از من در خود دارد. من عمدتا فیلمهایی را که میسازم بعدا دوباره تماشا نمیکنم. فیلم آغوشهای گسسته را نیز کمتر از سایر فیلمهایم دوست دارم. در فیلم درد و افتخار سکانسی هست که میتوانست بخشی از فیلم تحصیلات بد نیز باشد؛ صحنهای که در آن پسری نشان داده میشود که در آزمونی برای شرکت در گروه کر موسیقی حضور یافته است.
در صحنهای از فیلم درد و افتخار خولیتا سرانو، در نقش مادر سالوادور (شخصیت اصلی فیلم که نقش وی را آنتونیو باندراس بازی میکند) میگوید که از «خویشداستان» (autofiction) ـ ژانری میان داستان واقعی و زندگینامه خود ساخته و خیالی- خوشاش نمیآید اما وقتی ما فیلم را میبینیم متوجه میشویم که موضوع آن آمیزهای از تخیل، خاطره و زندگینامه است، یعنی در واقع خود فیلم نوعی خویشداستان است.
نویسندگان در بخشهایی از آثارشان درباره زندگیشان و شخصیت خیلی مینویسند و شاید در برخی مواقع بتوانیم بگوییم که خیلی در این زمینه قلمفرسایی میکنند اما الزاما به وادی خویشداستان نمیافتند. من در حال خواندن کتابی به نام «نوری در گذشته: یک خاطره» اثر ماری کار هستم و دارم به آن بهعنوان یک رمان مینگرم اما در واقعیت این کتاب یک رمان نیست و در آن نویسنده به زندگی واقعی خود پرداخته است. در بسیاری از مواقع خیلی دشوار بتوان تفاوت میان رمان و خویشداستان را تشخیص داد. تکنیکهایی که نویسنده هم در رمان و هم در خویشداستان استفاده میکند، تقریبا یکسان هستند. تنها تفاوت در این است که آنهایی که نویسنده را میشناسند (و در مورد خودم میتوانم بگویم که خیلیها من را میشناسند) میتوانند به راحتی بخشهایی را که از تخیلات نویسنده نشأت گرفته از زندگینامه واقعی وی تمیز دهند. خاطره در همه نوشتهها وجود دارد و نمیتوان تقریبا نوشتهای عاری از خاطره یافت، بهویژه در فیلمی مانند درد و افتخار که من شخصیتی ساختهام که بسیار با شخصیت خودم قرابت دارد. البته سالوادور خود من نیست. زمانی که فیلمبرداری درد و افتخار در حال انجام بود و آنتونیو باندراس در نقش اصلی بازی میکرد با فیلمنامهای که در دست داشتم احساس کردم که شخصیت من با شخصیت سالوادور بسیار فاصله دارد. در آن زمان از یاد برده بودم که شخصیت فیلم را از شخصیت خودم استخراج کردهام. وجود عناصر زندگینامهای در فیلم به این معنا نیست که من آن را متفاوت با اصل فیلمنامه کارگردانی کردهام. اگر چه سکانسهایی در فیلم بود که بسیار توجه من را برمیانگیخت. بسیاری از فیلمنامههای قبلی من مبتنی بر اتفاقات واقعی بود که درباره آنها در روزنامهها خوانده بودم یا چیزهایی بود که با گوش خود شنیده بودم. در مورد درد و افتخار هم دقیقا همین اتفاق افتاده است، با این تفاوت که این بار واقعیت از درون خود من برخاسته است. فیلمها و رمانها (بهویژه رمانها) اطلاعات زیادی به ما درباره شیوه زندگی افراد در یک دوران خاص ارائه میدهند. بهعنوان مثال، تصور میکنم که رمانهای اسپانیایی دهه 1950 به من آگاهی عمیقتری از شرایط زندگی در آن دوران میدهد تا فیلمهای مستند و کتابهای تاریخی که درباره آن دوران ساخته و نوشته شدهاند.
شما در فیلم، جوانی سالوادور را در پاترنا (شهری در استان والنسیای اسپانیا) در دهه 1960و در غاری به تصویر کشیدید که مادرش درصدد است آن را به خانه خانوادگی خود تبدیل کند. شما همچنین سالوادور را در حالی نشان دادهاید که در کلاسهای سوادآموزی در حال آموزش است و به پسری به نام ادواردو درس میدهد. اما بخشهای متعلق به دهه 1980 خیلی بیشتر به تصویر کشیده شدهاند، این دهه را شما با عناصری از آن دوران نظیر موسیقیها، نقاشیها و پدیده بسیار منفی مصرف هروئین در میان جوانان که خاویر سرکاس- رماننویس اسپانیایی- آن را تحت عنوان جنگ نسل من توصیف کرده است، نشان دادهاید.
دهه 80 بسیار وفادارانه در فیلم درد و افتخار به تصویر کشیده شده است. البته در فیلم حتی یک تصویر واقعی و مستند از آن دوران نشان داده نمیشود. در این دهه (1980) 3شخصیت اصلی فیلم (سالوادور پا به سن گذاشته، آلبرتو بازیگری که 30سال قبل در یکی از فیلمهای سالوادور بازی کرده بود و بعدها نیز در یک نمایش تکگویی که سالوادور آن را نگاشته نقش ایفا خواهد کرد و فدریکو) به مخاطب بهطور خاص شناسانده میشوند. از اینجا به بعد کل داستان فیلم بر محور این سه شخصیت شکل میگیرد. دهه 1980تنها در خاطره و ذهن شخصیت اصلی داستان زنده نیست بلکه ردپایی از دهه1980 در هر اتفاقی در فیلم دیده میشود. همه آثار هنریای را که شما در آپارتمان سالوادور در فیلم میبینید از کلکسیون خود انتخاب کرده بودم. خیلی از هنرمندانی که این آثار را به تصویر کشیدهاند و به نامشان در فیلم اشاره میشود از همنسلان من هستند که در دهههای 1970و 1980تازه وارد اجتماع شده بودند. من میخواستم همهچیز در این فیلم آشنا بهنظر برسد. همچنین سعی کردم با آهنگهای چاولا وارگاس و خوانندهای به نام مینا، آن دهه را بیشتر در فیلم جلوه دهم. نمایشنامه اعتیاد (نمایشنامهای که سالوادور برای اجرا روی صحنه مینویسد و در آن به نهضت شبهای مادرید در دهه 1980اشاره دارد؛ جنبش مادریدی حرکت ضدفرهنگ مسلط آن روزگار بود) را همچنین میتوانستم خاطرات حرکت (جنبش مادریدی) نامگذاری کنم. این نمایشنامه خیالی درباره زندگی شبانه مردم مادرید در سالهای دهه1980 است، درباره نحوه ارتباط مردم در آن دوران و همچنین احساس ارزشمند آزادی که در آن زمان همگی ما از آن لذت بردیم. اما همچنین دهه 1980نیمه تیره و تاریکی هم دارد و آن آزادی مصرف هروئین است. بسیاری در آن دوران به اشتباه مصرف هروئین را نشانه آزادی میدانستند. نسل ما اطلاع درست و دقیقی از هروئین نداشت. تنها ما میدانستیم که خوانندگان محبوب و اسطورهای آن دوران نظیر دیوید بووی و ایگی پاپ در مصرف موادمخدر بسیار افراط میکنند. بنابراین به اشتباه تصور میکردیم که این بخشی از اسطورهسازی است. من هیچگاه هروئین مصرف نکردم اما بهزودی همگان چه در خارج و چه در داخل اسپانیا متوجه خطرات و عواقب بسیار خطرناک مصرف این ماده مخدر شدند؛ عواقبی که کسی در گذشته نسبت به آن به ما هشدار نداده بود. متأسفانه این در واقع بخشی از سبک زندگی جوانان آن دوره محسوب میشد. در آن زمان من به زندگی شبانه مادرید بسیار علاقه داشتم و شب تا صبح را بیرون از خانه میگذراندم و بدون اینکه بخوابم سر صحنه فیلمبرداری حاضر میشدم. فیلمبرداری فیلم «هزارتوی شور» را در این دوران پر تب و تاب انجام دادم. اما این سبک زندگی، قربانیان بسیاری از نسل ما به جا گذاشت. یادم میآید که خاویر سرکاس- نویسنده همعصر ما- میگفت که هروئین برای جامعه ما مانند جنگ ویتنام بسیار خطرناک و پرتلفات بوده است. اگر من قرار بود دوباره در دهه1980 زندگی کنم (که دههای مملو از سایه روشنها در عرصههای فرهنگی و اجتماعی و هنری بود) هیچچیز را تغییر نمیدادم. همان اشتباهات سابق را نیز دوباره تکرار میکردم. من از کارهایی که در آن سالها انجام داده بودم پشیمان نیستم. بهنظرم هر کاری که من کردم ارزشاش را داشت.
خلاقیت، موضوع محوری فیلم درد و افتخار است. خلاقیت در این فیلم به دو شکل هنری (نگارش یک نمایشنامه تکگویی، ساخت یک فیلم، کشیدن یک نقاشی آبرنگ) و از طریق تبادل دانش و آگاهی یا انتقال آن (مانند صحنه تدریس سالوادور به ادواردو) نشان داده شده است. هنر در این فیلم هم مرهمی تسلیبخش (سالوادور در صحنهای از فیلم میگوید که نقاشیهایی که در خانهاش دارد، او را از تنهایی درمیآورند) و هم نجاتبخش است. در سطری از نمایشنامه تکگویی آمده است که سینما سالوادور را نجات داد.
قطعا همینطور است، در مورد خود من هم این مسئله صدق میکند و هنر بهترین همراه من است و من را از تنهایی درمیآورد. سالوادور نیز در صحنهای از فیلم به دستیارش میگوید: «تابلوها بهترین همراهان من هستند.» او این حرف را برای ابراز مخالفتش با قرض دادن تابلوهای نقاشی پرس ویالتا (نقاش، معمار و مجسمهساز اسپانیایی) برای نشان دادن در نمایشگاهی در موزه گوگنهایم بیان میکند. بیماری و ناراحتی و غمهای سالوادور در نمایش تکگویی که خود وی به نگارش درآورده توصیف شده است. او بیمار است اما فقط جسم او بیمار نیست، بیماری اصلی و واقعی او ترس است. بیم و نگرانی از اینکه حالش به اندازه کافی خوب نباشد تا بتواند یک فیلم دیگر بسازد. افسردگی او را فلج کرده است. تنها زمانی او خود را نجاتیافته تلقی میکند که تابلوی آبرنگی را که ادواردو به او داده بود مییابد. این تابلو او را نجات میدهد چرا که او دیگر پس از3سال افسردگی شدید، تا حد زیادی از غم و اندوه فاصله گرفته و میتواند داستان جدیدی را برای یک فیلم جدید روایت کند. او اکنون داستانی یافته که میخواهد آن را روایت کند. او دردهای خود را فراموش میکند چرا که اکنون او نیاز دارد داستانی را روایت کند. او نگارش را دوباره آغاز میکند و پس از آن ما شاهد آن هستیم که او فیلمبرداری را آغاز میکند. خلاقیت (نه در معنای حماسی آن بلکه در معنای یک واقعیت روزانه) برای زندگی وی نقشی اساسی دارد.
زمانی که سالوادور در حال ارائه پیشنهادهایی به آلبرتو برای چگونگی ایفای نقشاش در نمایشنامه اعتیاد است، او درباره اهمیت جلوگیری از احساسات با آلبرتو صحبت میکند. او به آلبرتو میگوید احساسات خود را کنترل کن و (در زمان اجرا) گریه نکن و سعی کن زیاد اشک از چشمانت سرازیر نشود، چراکه بهترین بازیگران برای نشان دادن شدت غم و اندوه گریه نمیکنند و فریاد نمیکشند. با دیدن شیوه کار شما روی صحنه متوجه شدهام که شما نیز رویکرد مشابهی را دنبال میکنید و برای بازیگران فیلمهای خود چنین توصیههایی دارید.
بازیگران احساساتی میشوند. من از آنها میخواهم تنها زمانی گریه کنند یا با آه و ناله و فریاد غم و اندوه یا درد خود را نشان دهند که در صحنهای از فیلم به آن نیاز باشد. من شما را به صحنهای از فیلم که سالوادور میگوید:«در برابر هوس گریه کردن مقاومت کن» ارجاع میدهم. در سطح بصری زمانی که یک بازیگر بهصورت کنترلنشده گریه میکند یا چهره خود را بیش از حد ناراحت نشان میدهد، حتی اگر به این نیاز باشد که وی در صحنهای گریه کند، داد بزند یا فریاد بکشد، در نهایت صورتش در فیلم شبیه ماسک جلوه میکند و زمانی که قصد دارید عکسی از این چهره ارائه دهید تصویر بسیار نامناسب و غیرطبیعی جلوه خواهد کرد. درد و اندوه را زمانی بهتر میتوانید نشان دهید که بتوانید اشکهای خود را کنترل کنید.
میتوانید به نحوه کارتان با آنتونیو باندراس برای شکل دادن به شخصیت سالوادور اشاره کنید.
من هیچ فرد خاصی را برای بازی در نقش سالوادور درنظر نداشتم. زمانی که نگارش فیلمنامه را تمام کردم فهرستی از بازیگران بالقوه برای بازی در نقش سالوادور را تهیه کردم. البته نام آنتونیو باندراس نیز در این فهرست بود. با این حال من نسبت به اینکه آیا او در این فیلم حضور خواهد یافت یا اینکه خواهد توانست به راحتی بازی در نقش سالوادور را بپذیرد شک داشتم. شخصیت سالوادور درست در نقطه مقابل شخصیتهایی قرار داشت که آنتونیو باندراس در 20سال اخیر در نقش آنها بازی کرده بود. من نمیخواستم بازیگری که در نقش سالوادور بازی میکند، حرکات زیادی داشته باشد یا ژست و اداهای زیادی از خودش دربیاورد. میخواستم بازیگری باشد که دقیق و بهطور عمیق در نقش سالوادور فرو برود. میخواستم همهچیز در این فیلم آشنا بهنظر برسد. پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که آنتونیو دقیقا همان بازیگری است که برای بازی در نقش سالوادور میخواهم. با آنتونیو صحبت کردم و فیلمنامه را به او دادم تا بخواند. او از فیلمنامه خوشاش آمد و از همان ابتدا متوجه شد که شخصیت این فیلم متفاوت با شخصیتهایی است که وی پیشتر در نقش آنها بازی کرده بنابراین متوجه شد که باید در نقش سالوادور بازی متفاوتی ارائه دهد. ما پیش از آغاز فیلمبرداری با یکدیگر درباره این شخصیت بسیار گفتوگو کردیم تا مطمئن شویم که در اینباره همنظر هستیم. من تصور میکنم آنتونیو یکی از بهترین بازیهای خود را در این فیلم ارائه داد. حضور آنتونیو در این فیلم باعث شد تا کار من در زمینه پردازش شخصیت سالوادور سبکتر شود.
خولیتا سرانو (که در نقش پیری مادر سالوادور ظاهر شده) نیز برای سومین بار است که در نقش مادر در یکی از فیلمهای شما بازی میکند. پیشتر وی در فیلمهای «ماتادور» (1986) و «زنان در آستانه فروپاشی عصبی» (1988) نیز بازی کرده بود.
من در ابتدا به فکر استفاده از خولیتا نبودم و آنتونیو او را به من پیشنهاد کرد. مدتها بود میخواستم با خولیتا کار کنم. ما با هم راحت کار میکنیم. من واقعا او را بهعنوان یک بازیگر تحسین میکنم. پس از اینکه آنتونیو وی را به من پیشنهاد داد تصور کردم که این بهترین فرصت برای همکاری دوباره با خولیتاست. در زمان فیلمبرداری متوجه شدم که او به راحتی در نقشاش فرو رفته و در نتیجه فردای آن روز 2 سکانس بیشتر برای حضور او در فیلم درد و افتخار درنظر گرفتم. این دو سکانس واقعا سکانسهای مهمی در فیلم هستند. من آنها را یک شب پیش از فیلمبرداری نوشته بودم. خولیتا نیز فردای نگارش این سکانسها و دقیقا سر صحنه فیلمبرداری متوجه شد که باید در این سکانسها بازی کند. نخستین سکانس در راهروی آپارتمان سالوادور فیلمبرداری شد، خولیتا در این صحنه به آنتونیو میگوید که برایش پسر خوبی نبوده است. دومین صحنه هم در تراس به تصویر کشیده شده و خولیتا در این صحنه مستقیما به سمت آنتونیو میرود و با لحنی ملامتبار به وی میگوید که چرا زمانی که به مادرید آمد، او را با خود به این شهر نبرد. برای من این صحنهها بسیار خوب اجرا شد و تا حد زیادی تکاندهنده بود چراکه اجرای این صحنهها تقریبا فیالبداهه بود و فرصت زیادی برای تمرین وجود نداشت. این سکانسها بهعنوان مکمل سکانسهای مرتبط با عشق اول آنتونیو به فیلم اضافه شدند. برخی وقتها تنها بر سر صحنه فیلمبرداری است که شما به برخی از کاستیهای فیلم پی میبرید و تلاش میکنید با اضافه کردن یا کم کردن سکانسهایی آنها را جبران کنید.
اشتباهات را دوباره تکرار میکردم
اگر من قرار بود دوباره در دهه1980 زندگی کنم (دههای که مملو از سایه روشنها در عرصههای فرهنگی و اجتماعی و هنری بود) هیچچیز را تغییر نمیدادم. همان اشتباهات سابق را نیز دوباره تکرار میکردم. من از کارهایی که در آن سالها انجام دادم پشیمان نیستم. بهنظرم هر کاری که من کردم ارزشاش را داشت