در ستایش یک دوست
ابوالفضل بانی ـ روزنامهنگار
برخی از ما یاد گرفتهایم قلم را برداریم و در چند جمله آبروی انسانی را با خاک کوچه یکی کنیم. تیغ انتقادمان تیز است. گاه کلام سنگ میشود و جام شیشهای حرمت آدمها را میشکند. حالِجامعه خوب نیست. حال ِما هم تعریفی ندارد. کمتر به روی همدیگر لبخند میزنیم. با چهرهای در هم از خیابانها میگذریم همه با هم غریبهایم؛ بیسلامی و لبخندی. کاش به قول سهراب، واژههایمان، بارانی بودند، اصلا خودِ باران میشدند و بر چشمهای بدبینیمان میباریدند. ما ذهنهای خسته از تلخیها را بر لب جوی خوبیها میشستیم. با همه سختیها و ناملایمات که گلوی شهر را میفشارند، با خودمان مهربان میشدیم. دوست میشدیم. گاهی از مهربانی هم تعریف میکردیم و از خوبی هم. دوستی دارم در تمام این سالهای دوری و سالهای نزدیکی، خودش را پیدا کرده، میداند کیست. میداند میخواهد چه کار کند. با زندگی و با آب و آفتاب بیگانه نیست.
روزی به دیدنم آمد، وقتی دید باغچهها ناخوش احوالند، کسی را فرستاد تا ارغوان را تیمار کند، دستی به سرشاخه نارنجها بکشد و باغچه خیابان و کوچه را گل بکارد. دوستم با همه گرفتاریها، با همه مدیریتها، با همه مشغلهها، انسان است. وقتی به او میگویم حال جوی خیابان ولیعصر خوب نیست و قوطیهای خالی کنسرو گلویش را میخراشند، زود گوش میدهد و پیگیری میکند تا حال جوی خیابان ولیعصر خوب شود. وقتی از خانه اخوانثالث برایش میگویم و اینکه مدتهاست خریداری شده اما رهایش کردهاند، خبر میدهد که پیگیری کرده است. وقتی از تاریکی معبری در دوردست شهر بزرگ تهران برایش میگویم، با مهربانی خبر میدهد که چراغی روشن کردهاند پیش پای عابران. کاش در گوشهگوشه این سرزمین دوستان اینچنینی بودند تا وقتی مشکلی با آنها مطرح میشد به همین سادگی رفع میکردند و حواله نمیدادند به تحریم و ندادن حقوق و نبود انگیزه. آنوقت جهانمان بهتر و خوبتر میشد.