• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 7 بهمن 1396
کد مطلب : 5398
+
-

ماجرای عکس‌های ربوده شده

یادداشت
ماجرای عکس‌های ربوده شده

 

مسعود فروتن | نویسنده و مجری تلویزیون:

هر سال تابستان، خانواده‌ ما که در شهر ییلاقی دماوند زندگی می‌کردیم منتظر ورود پریچهر (خواهرم)، ثقفی (شوهرش) و علی (پسرش) بودیم. مادر اتاقی را به آنها اختصاص می‌داد و 2ماه نزد ما می‌ماندند. البته شوهر پریچهر، شنبه‌ها صبح به طرف تهران می‌رفت و چهارشنبه عصر برمی‌گشت.

کارنامه‌ام را که گرفتم معلوم شد شاگرد اول کلاس شده‌ام و مادر به ‌عنوان جایزه، مرا فرستاد تهران به خانه خواهرم تا هفته بعد با آنها به دماوند برگردم. همان روز که من همراه با یک کیسه ماست آب‌رفته از دماوند به تهران آمدم و وارد خانه ثقفی شدم، خواهر بزرگ‌تر ثقفی هم با 2دختر و یک پسرش از شیراز به خانه آنها وارد شدند تا هفته‌ای مهمان آنها باشند؛ هم کارهای پزشکی داشتند و هم می‌خواستند از دیگر اعضای فامیل، دیدن کنند.

ظهر روز بعد از ورود من، همه دور هم دستپخت پریچهر را میل کردیم و ثقفی که عادت دیرینه‌ای به خواب بعدازظهر داشت به خواهرش گفت: «شما‌ با بچه‌ها بفرمایید اتاق بالا که دیشب خوابیدید. یکی‌دو ساعتی استراحت کنید. من و پریچهر هر روز بعدازظهر باید بخوابیم». آنها از پله‌ها بالا رفتند و بعد پریچهر چند شمد و ملحفه به من داد تا برای آنها ببرم. هنوز آنها را جایی قرار نداده بودم که خواهر ثقفی به من گفت: «آقامسعود آلبوم عکس اینها رو می‌یاری تا با هم ببینیم؟».

آمدم از پشت در، مطلب را گفتم و چند دقیقه بعد ثقفی آلبوم را به من داد که به طبقه بالا ببرم. دو روزی آلبوم در اتاقی که آنها اتراق کرده بودند مانده بود. قرار شد که چند روزی به خانه فامیل‌ها بروند، دوری بزنند و بعد به خانه ثقفی برگردند و فردایش به شیراز بروند. قبل از رفتن به مهمانی، آلبوم عکس‌ها را به من دادند که سر جایش بگذارم. آنها به پریچهر گفتند چمدان‌شان را بالا گذاشته‌اند و تا وقتی که برگردند، به آن احتیاجی ندارند. پریچهر هم با لبخندی گفت: «خواهش می‌کنم».

شب‌هنگام قبل از شام، پریچهر آلبوم را نگاهی کرد تا از بودن همه عکس‌ها مطمئن شود؛ انگار می‌دانست اتفاقی افتاده! رسید به صفحه‌ای که عکس آن برداشته شده بود. چند صفحه را ورق زد. فقط آن صفحه خالی بود. عکس را برداشته بودند. نگاهش پرحرص بود. می‌دانست که اگر به ثقفی بگوید او اهمیتی نمی‌دهد. وقتی دید نگاهش می‌کنم به من اشاره‌ای کرد که ساکت باشم و شانه‌ای هم بالا انداخت که یعنی مهم نیست!

*** فردا صبح ثقفی به سر ‌کار رفت. پریچهر مشغول کار خانه شد و علی‌کوچولو هم با وسایل بازی‌اش سرگرم بود. فکری شیطانی از مغزم عبور کرد. شنیده بودم که قفل چمدان با سنجاق باز می‌شود. از سبد خیاطی پریچهر یک سنجاق برداشتم و به‌آهستگی به طبقه بالا رفتم. در اتاق قفل نبود. به داخل رفتم. چمدان آنها گوشه اتاق خودنمایی می‌کرد. آهسته آن را روی زمین خواباندم. همین که به قفل چمدان دست زدم، باز شد. به سنجاق احتیاجی پیدا نکردم. آنها عکس زیبای پریچهر در لباس عروسی را کف چمدان جای داده بودند. عکس را برداشتم. لباس‌های آنها را عین سابق سر جایش برگرداندم و در چمدان را بستم و آن را سر جای قبلی‌اش قرار دادم. عکس را لای مجله گذاشتم و داخل اتاق پشتی در زیرین‌ترین طبقه قفسه زیر لباس‌های تاشده قرار دادم.

2روز بعد آنها آمدند و چند روز ماندند و نهایتا رفتند. هنگام رفتن، خواهر ثقفی یک سنجاق قفلی به پریچهر داد و گفت این سنجاق، کف زمین روی فرش افتاده بود.

پریچهر هرگز خوشحال نشد که من عکسی را که آنها ربوده بودند برای برگرداندن به سر جایش، از رباینده‌ها ربوده بودم ولی من هنوز فکر می‌کنم در آن سن‌وسال اصلا کار بدی نکرده‌ام.

این خبر را به اشتراک بگذارید