• پنج شنبه 11 بهمن 1403
  • الْخَمِيس 30 رجب 1446
  • 2025 Jan 30
دو شنبه 19 فروردین 1398
کد مطلب : 51557
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/y4BE
+
-

آقا کجا می‌روی سلّانه ‌سلّانه؟

برای پرویز زاهدی، ورزشی‌نویسی که عید امسال را ندید

آقا کجا می‌روی سلّانه ‌سلّانه؟

 ابراهیم افشار
  حالا هرکس که از اینجا می‌گریزد خوشحال‌مان می‌کند. به جان خودم خوشحال‌مان. نهایتش ما زیر تابوتش به آرامی پچ‌پچ می‌کنیم که «آخیش راحت شدی.» از پوسیدن در گوشه‌گوشه خانه سالمندان راحت شدی. از زُل زدن به دیوارهای خاکستری راحت شدی. از خاطره‌بازی با اموات راحت شدی. دیگر برای یادآوری اسم‌ها و چهره‌ها به مغزت فشار نمی‌آوری. دیگر آلزایمر را می‌گذاری روی رفِ خانه‌ات و می‌گریزی آسوده‌بال. آدم باید بگریزد از این نوانخانه‌های لامصبِ لااَدری. جای خوبی می‌روی آقاجان.

   آخرین بار که فرصت  دیدار حاصل شد، او هنوز مشرّف به خانه سالمندان نشده بود. قشنگ خانه‌نشین بود. رخ به رخ با دیوارهای سرد و یخزده. با دیوارهای بی‌وفایی که به طرز هولناکی می‌ایستند در برابرِ کهنسالی آدم و حرف نمی‌زنند. این دیوارهای بتنی که نه بلدند سلام آدمی را بگیرند و نه وقتی دل آدم گرفته است توی چاه دل آدم، دلوی می‌اندازند. این دیوارهای مبهوت و بی‌عاطفه‌ را باید گذاشت و گذشت. دیوارهایی که دل‌شان از آهن و سمنت و سنگ و سوختگی است. دیوارهایی که خود آن‌همه تنهایی کشیده‌اند نمی‌توانند ما را از تنهایی دربیاورند. دیوارهای بی‌چشم. دیوارهای بی‌چشم و رو. دیوارهایی که وقتی وارد خانه پرویز در خیابان ظفر شدیم دیدم که رویش قلنج کشیده‌اند. پرویز زل زده بود به دیوارهای بتن آرمه و آنجا سنگ شده بود. سنگ در مقابل آجر. چه بده‌بستان عاطفیِ غریبی داشتند. دیدم که چشم‌هایش راه می‌کشد. گفت که دلش از دار دنیا تنها نوه‌اش را می‌خواهد. اما این ظاهر قضیه بود. می‌دانستم که دل او به قدر نوه‌اش برای تحریریه‌ها و تخته‌سیاه‌های قدیمی هم تنگیده است. از چشم‌هایش خواندم که هیچ‌چیز، او را اندازه دیدن نوه‌اش سبکبال نمی‌کند. تحریریه هم یک جورهایی نوه نبیره او بود. با این همه اما من باورم نمی‌شد که اینقدر تنها باشد. که اینقدر بپکد دلش از بی‌ملاقاتی. حالا دیوارها تنها حریف بی‌شکست او بودند. حریفی چغر و بدبدن که حتی جواب سلامش را نمی‌دادند. حتی با او نمی‌نشستند دل و قلوه بخورند. دیوارها آنقدر بی‌مرام بودند که حاضر نمی‌شدند با هم بنشینند عکس‌های قدیمی را نگاه کنند. یا اینکه با هم نان و پنیر و سبزی لقمه بگیرند. من از دیوارها انتظار داشتم. انتظار اینکه برای جلوگیری از زوال حافظه او، باهم بنشینند اسامی آن همه شاگردی را که پرویز در نیم‌قرن معلمی درس‌شان داده بود مرور کنند. با هم بنشینند اسامی آن همه قهرمانی که پرویز با نوشته‌هایش، سر و دُم‌شان را آراسته بود مرور کنند. من این بی‌خاطرگی را در چشم‌های سرد پرویز عزیز خواندم که پشتبندش التماس کردم به بانویش که اجازه بدهید از فردا بیاییم ببریمش توی تحریریه‌ها، ورِ دل هم بنشینیم، بلکه از این حال دربیاید. یاخدا! چشم‌های پرویز یک لحظه از خوشحالی برق زد اما خانم گفت که نه مقدور و ممکن نیست. بعدترها فهمیدم که او می‌ترسید من نتوانم پرویز را سرپا بگیرم. حتی پیشنهاد پوشک بستن هم که کردم قبول نکرد. وقتی این شکلی نوچ گفت تصمیم گرفتم سریش نشوم. می‌دانستم که پرویز در کنجِ خانه می‌پکد اما اگر با ویلچر هم ساعتی را توی تحریریه‌ای بنشیند بی‌گمان دلش باز می‌شود. بعد که دیگر دیدم فردایی وجود ندارد چسبیدم به امروز و گفتم خاطرات پرویز درباره تاریخ شفاهی فوتبال ایران را چهار، پنج ساعتی فیلم بگیریم. بازی که تمام شد خوشحال بود از اینکه پنجشنبه نوه‌اش می‌آید دیدنش و من رویش را بوسیدم، آمدم بیرون. کمی بعدترها بود که او سر از خانه سالمندان درآورد اما قرار شد این راز را پنهان نگه داریم. خاک بر سر منِ راز نگه‌دار و این همه شاگردی که او در مدارس و تحریریه‌ها و میدان فوتبال پرورش داده بود. یک نفر حتی نرفت توی خانه سالمندان، با او یه‌قل دوقل بازی کند. یا قاپ‌اش را بدزد. یا چه می‌دانم بهش بگوید خرت به چنده آقاجان؟

   در عرض سه چهارساعت، تمام خاطرات تحریریه‌های قدیمی را زیر و رو کردیم. تحریریه‌های ورزشی آنتیک که همیشه خدا قیامت بود و ورزشکارها دسته‌دسته می‌آمدند و سبیل تا سبیل می‌نشستند و گپ می‌زدند. آنها عادت داشتند که بلند‌بلند حرف بزنند و تحریریه‌ها را بردارند روی سرشان. سر این هم بود که یک‌بار مدیر روزنامه، داد زده بود که«آقا مگه اینجا قهوه‌خونه قنبره که چایی می‌خورین و هوار می‌کشین؟!» سردبیر خطاب به رئیس گلگی کرده بود که «آقای دکتر! ورزشکار، رجل سیاسی نیست که پچ‌پچ کنه!» آخرش تصمیم گرفته بودند تا یک هفته هیچ ارباب‌رجوع گوش‌شکسته‌ای را راه ندهند توی تحریریه، شاید رئیس از خر شیطان بیاید پایین. آخرش هم آمده بود. آنقدر از لالمونی دسته‌جمعی حاکم بر تحریریه ورزشی به تنگ آمده بود که خودش داد زده بود:«چرا چندروزه هیچ سر و صدایی اینجا نیست؟ اینجا مجله ورزشی است یا اداره متوفیات؟» و دیگر مشکل هیاهو برای همیشه حل شده بود. پرویز با اینکه خود آدم ساکتی بود اما در اصل، فرزند تحریریه‌های پر از قشقرق و خونین و سرزنده بود. تحریریه‌هایی که وقتی در آخرین دیدارمان صحبت از آنها شد پرویز چنان به حال آمد که تموم جیک و پوک نیم‌قرن ورزشی‌نویسی ایران را ریخت روی داریه. انگار نه انگار که آلزایمرگرفته بود. از پیله آن سکوتِ گس که احاطه‌اش کرده بود آمده بود بیرون و از رازهای نارنجی تحریریه‌های فقیر قدیمی گفته بود. از بی‌پشتوانه و بی‌دارایی بودن بچه‌ها. از اینکه مخبرها وقتی می‌رفتند خواستگاری، پدر دختره اولش می‌پرسید خب جنابعالی چکاره‌اید؟ و آنها با شرم می‌گفتند خب خبرنگار! پدر دختره با تحکم می‌گفت که «نه، شغل اصلی‌تان چیه پسرجان؟ خبرنگاری که واسه آدم شغل نمی‌شود؟» بچه‌ها سرشان را می‌انداختند پایین و منزل عشق ازلی‌شان را با ناکامی ترک می‌کردند و صدالبته همچنان به فقر موعودشان فخر می‌کردند. حالا داشتیم می‌گفتیم که کاشکی همان پدرزن‌ها سرشان را از قبر بیاورند بیرون و ببینند که نسل متاخر مخبرین به چه آلاف و الوفی رسیده‌اند. گوارا باشد بر وجودشان. گوارا باشد واقعا.

  پرویز زاهدی از شریف‌ترین روزنامه‌نگاران ورزشی نیم‌قرن اخیر بود. آخرین بازمانده از آن نسل متشخّص و باسواد. گرچه این چندماه آخر زندگی را چنان تنها در انزوای عذاب‌آورش زیست که انگار هرگز در این فوتبال بی‌ترحم نقشی نداشته و این همه توپچی را در این نیم قرن با قلم مودبانه‌اش، ‌تر و خشک نکرده است. توپچی‌هایی که حتی یک نفرشان هم به عیادت خشک و خالی او نرفتند. این همان معلمی بود که همیشه به ورزشی‌نویسان جوان نهیب می‌زد که «صمیمی شدن روزنامه‌نگار جماعت با ورزشکارجماعت، سم و آفت است و امکان نقد کردن را از بین می‌برد». مرد بسیار محترمی که در اوج ورزشی‌نویسی نوین ایران -که مصادف با انتشار کیهان ورزشی و دنیای ورزش بود- در هر دو نشریه قلم زد اما هرگز از دایره ادب خارج نشد. محترم از این نظر که او در توفانی‌ترین سال‌های ورزشی‌نویسی ایران چنان از روی عقل و خرد قلم زد که نگذاشت در این فوتبال بی‌‌ترحم، کوزه تشخص‌اش سرسوزنی تَرک بردارد. در آخرین همنشینی‌مان وقتی در دل روزهای داغ دهه 40 فرو رفتیم او گفت که تازه سبیل‌هایش سبز شده بود و با یک دوربین فکستنی، زمین‌های دوردست فوتبال پایتخت را زیرپا می‌گذاشت تا از پشت دروازه‌ها عکسی به غنیمت بگیرد که آقافکری با درک عشق و علاقه او در حوزه خبر و تصویر، بهش سفارش کرده بود که «تو با وجود این همه زحمتی که برای عکسبرداری می‌کشی، چه بهتر که خبر هم بنویسی و کارت را تکمیل کنی». زاهدی با همین یک اشاره بود که به نسل اول نویسندگان غول کیهان‌ورزشی چسبید که اهلیت‌شان هرگز در تاریخ ژورنالیسم ایرانی تکرار نخواهد شد. آن روزها او با اینکه معلم دبیرستان‌های تهران بود دست از عکسبرداری و خبرنویسی در حوزه‌های ورزشی نمی‌کشید. شاید لذت نخستین خبر و عکسی که از بازی تیم‌های ملی ایران و عراق در امجدیه به نامش چاپ شد هرگز با هیچ همبرگر لذیذی در هیچ مطبخ مدرنی در هیچ رستوران عظیم‌الجثه جهان قابل تعویض نباشد. روزهای شیرینی که الفبای روزنامه‌نگاری متعهدانه را از «آقا دّری» یاد می‌گرفتند. روزهای غریب و بی‌امکاناتی که چاپخانه‌ها سلطان رسانه‌ها بودند و هنگام چاپ مجله، وقتی می‌دیدند که جا کم آمده است، خودشان تهِ گزارش بازی را از صفحه حذف می‌کردند و فردا ملت که می‌دیدند 20 دقیقه آخر گزارش بازی چاپ نشده است، تلفن‌های تحریریه را به خاک و خون می‌کشیدند که مگر فوتبال یک بازی 70 دقیقه‌ای است؟ چرا بازی را تا آخر ندیده‌اید؟! آن روزها رابطه عاطفی بین خواننده و نویسنده، ناگسستنی بود.

   پرویز زاهدی چندی بعد از شروع کارش به همراه همسرش برای دیدن یک دوره سه ماهه به پاریس رفت و از تحریریه‌های اکیپ و فرانس فوتبال دیدن کرد. او در آنجا تازه فهمید که دنیای ژورنالیسم در کشورهای پیشرفته، چه کهکشان غریبی است و ما چقدر در این حوزه، جهان‌سومی و خاورمیانه‌ای تشریف داریم. مجسم کن یک نسل بی‌موبایل و فاقد دوربین دیجیتال را که هنگام مخابره خبر در بازی‌های خارجی، پدرش رسما درمی‌آمد تا دو سطر خبر تلکس کند. آن سال‌ها درحالی‌که رقابت نشریات دنیای‌ورزش و کیهان ورزشی به طرز وحشتناک و بی‌بخششی دنبال می‌شد پرویز تقریبا با دلی شکسته از کیهان ورزشی برید و کوچ کرد به دنیای‌ورزش و اوج دوران قهرمانی خود را در آنجا گذراند. چنین کوچیدنی در آن روزها، کمتر از انتقال ستاره‌های سرخابی امروز به تیم‌های رقیب نبود! مردی که بیش از نیم قرن در مطبوعات ورزشی قلم زد درست یک روز مانده به تحویل سال جدید جنازه‌اش را در امجدیه چرخاندند. من اگر آنجا بودم مطمئنم سرش را از لای کفن بیرون می‌آورد و با آن لبخند همیشگی، آرام در گوشم پچ‌پچ می‌کرد که جدی جدی دارید مرا کجا می‌برید ابراهیم؟ من بدون نوه‌ام نمی‌توانم جایی زندگی کنم. آنگاه من در جوابش می‌گفتم که نترس پرویزخان جای بدی نمی‌روید. فقط این امجدیه پیر را برای آخرین بار ببین! از بین آن همه شاگردی که تو پرورش دادی و یا آن همه ستاره‌ای که تو لی‌لی به لالاشان گذاشتی حتی یک نفر نیست که این دم آخر برایت دست تکان دهد. مطمئنم حتی این همه بی‌اعتنایی را هم پرویز به دل نمی‌گرفت. اینجور بی‌کینه زیستن، تشخص اصلی او بود. حالا دیگر نسل اول کیهان ورزشی و دنیای ورزش در مینوی خداوندی، تحریریه‌ای بهشتی با هم تشکیل داده‌اند و آنجا را روی سرشان برداشته‌اند. مطمئنم دیگر دکتر نیست که بگوید «مگه اینجا قهوه‌خونه قنبره؟» پرویز هم برگردد بگوید «نه، اینجا اداره متوفیاته»!

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :