قُزمیت در سونا
فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامهنگار
نشستهایم تو اتاقک کوچک سونا. بخار از زمین تا سقف را گرفته. چشم، چشم را نمیبیند. بخارها کیپ تنگ هم چسبیدهاند. مردی که چند متر آنطرفتر روی سکو نشسته است و صورتش را نمیبینیم بلندبلند نطق میکند: «... بهش گفتم دارم میرم شیفت... هفتهای 2 شب شیفت شب دارم. اونجا هم راه زیاده برای پیچوندن. از 7 شب تا فردا 7 صبح... میریم اداره کارت میزنیم. دو سه ساعت زودتر هم میزنیم واسه اضافهکار. بعد میزنیم بیرون. نگهبان هوامونرو داره... عین خودته... باعشقه...» با عشقی که کنارش نشسته میپرسد: «استخر هم نمیگذاره بیای؟»
ـ نه که نگذاره، باج نمیدم. اگه الان بهش بگم کجا میرم، با کی میرم، فردا میخواد از جیکوپُوک همهچیز سر دربیاره... قزمیت که نیستم... رو بِدی سَرِ کولت سوارن فرشید جون.»
فرشیدجان میگوید: «ایول... ایول... بچه هم داری؟»
ـ بچه؟ خودم بچهام. بچه این روزا صرف نداره؟ مگه قزمیتم بچه بیارم؟
ـ صرف؟
ـ مکافاته. پوشک، شیرخشک، دکتر، سرلاک، صابون، شامپو، لباس، واکسن، دلدرد... بد میگم؟
فرشیدجان جواب نمیدهد. شاید هم سر تکان میدهد و ما نمیتوانیم از پس انبوه بخار ببینیم. چند ثانیه سکوت میشود. فرشید میپرسد: «پس از کارت راضی هستی؟»
ـ صددرصد... روزی 2 ساعت هم کار نداریم. پارسال 3 تا هارد 600 گیگی ترانه دانلود کردم. غریبه که نیستی... اونجا حال میکنیم. بچهها همه ردیفن. با عشق... زیرآبزن نداریم.
ـ عیالتم شاغله؟
ـ آره... واسه همین همش تو کوک منه دیگه. کجا میرم، با کی میرم... چهجور میرم. من هم میپیچونم.... الان هم نگفتم میرم سونا. قزمیت که نیستم. باید زرنگ باشی... گفتم مأموریتم.
ـ تلفن چی؟ زنگ نمیزنه به موبایلت؟
ـ از دسترس خارج میکنم.
ـ ایول.
ـ زنهایی که زیاد پیله میکنن میخوان سلطه داشته باشن. به قول آقام نباید میدون بدی. از اول شل بگیری کلاهت پس معرکهست.
در فلزی و قدی سونا با ضرب باز میشود. یک نفر با صدای نکره میگوید: «آقای عندلیبی اینجاست؟»
مردی که به حرفهایش گوش میدادیم جواب میدهد: «در خدمتم.»
ـ یه خانمی اومده دم در دنبالت... میگه زن شماس. نگهبانیرو گذاشته رو سرش.