علی نقی حاجیپور
بشر کلا قدر چیزهایی که دارد را نمیداند و درست وقتی در حال از دستدادن است میفهمد که چه نعمتهایی داشته و قدرش را ندانسته. نزدیکبودن به سرویس بهداشتی یکی از همین موارد است که بیشتر ما اهمیتش را نمیدانیم و کافیاست یکبار به مشکل بربخوریم آن وقت تا عمر داریم یادمان میماند که چه بلایی سرمان آمده؛ اتفاقی که دقیقا برای من افتاد. زمستان سال 89. باید از خانهمان سمت خیابان پیروزی به دانشگاه که حوالی فرودگاه مهرآباد بود میرفتم. صبح قشنگی بود. هوا سرد اما آفتابی بود و پرندگان برای خودشان نغمه سر داده بودند و من بعد از خوردن یک صبحانه مفصل از خانه بیرون زدم و سوار تاکسی شدم. مقصد متروی بهارستان بود. آقای راننده که داخل خیابان مجاهدین پیچید، دل و روده من هم پیچید. صندلی عقب و وسط نشسته بودم. احساس کردم دارم منفجر میشوم. عرق سرد بدنم را گرفته بود. هوایی برای نفسکشیدن وجود نداشت. راننده بخاری هم زده بود. تاکسی با کمترین سرعت ممکن حرکت میکرد. هریک ثانیه که میگذشت برایم یک عمر بود. باید از ماشین بیرون میزدم. منتهی همهچیز یکدفعه فروکش کرد. انگار که توفان تمامشده بود. نفس راحتی کشیدم. تاکسی، جلوی مترو ایستاد. پیاده شدم و رفتم پایین. سوار قطار شدم. 2 ایستگاه بعد دوباره اوضاع خراب شد. این بار شدت حملات بیشتر از قبل بود. خواستم تحمل کنم. دیدم مرحله تحمل خیلی وقت است که رد شده و ماجرا بیخ پیدا کرده. رسیده بودم به متروی شادمان؛ خیابان آزادی. از قطار پریدم بیرون. به مأموران مترو التماس کردم که سرویس بهداشتی کجاست؟ خیلی شیک و مجلسی پاسخی ندادند. کلا با این مقوله بیگانه بودند. آمدم توی خیابان. ماشینها پشت سر هم و پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. به سمت مسجد دویدم. بسته بود. بحران به مرحله اضطرار رسیده بود. چشمهایم تقریبا نمیدید. بدنم خیس عرق بود. هر چیزی حالم را بدتر میکرد؛ از صدای بوق ماشینها تا بوی غذا و حتی باد خنکی که میآمد. خواستم بروم آن طرف خیابان. شاید آن طرف کسی دلش برایم میسوخت. میدانستم اگر به فرودگاه برسم همهچیز حل میشود. تا آنجا اما حداقل نیمساعت راه بود. برای من ثانیهها مهم بود. دل و رودهام دیوانه شده بود و حرف حساب نمیفهمید. خیابان دور سرم میچرخید. به آن طرف خیابان نگاه کردم. حتی ردشدن از آن هم غیرممکن بود و تمام. اتفاق خودش افتاد. من با بیست و چند سال سن، کاپشن به تن،کیف به دست، با تنی لرزان وسط خیابان ایستاده بودم؛ مستاصلتر از هر زمان دیگر. نسیم خنک همچنان میوزید. دانشگاه خیلی دورتر از چیزی بود که بتوانم به آن برسم. آن طرف، خیابان به سمت شرق ترافیک کمتری داشت. به زحمت خودم را به آن طرف رساندم. یک تاکسی دربست گرفتم. توی سرما شیشه را تا آخر پایین دادم. شهر برایم رنگ دیگری گرفته بود. صبح قشنگی بود. پرندهها هم میخواندند؛ مثل چند دقیقه پیش.
چرا تهران سرویس بهداشتی کم دارد؟
وقت طلاست
اندر معضلات نبود سرویس بهداشتی و ترافیک سنگین
در همینه زمینه :