تصویر بیچشم
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
بیدار شده نشده، پتو را کنار میزند و مثل همیشه با هزار امید، مستقیم میرود سراغ آینه. وقتی تصویرش را میبیند بازهم ناامید میشود. تصویر آینه، خودش است اما 2چشمش از حدقه خالی است و فقط 2سوراخ دیده میشود. نمیداند چه کند. زندگیاش را تباهشده میپندارد. مشت به آینه میکوبد و خردش میکند. فریاد میکشد: «پس کی چشمهایم را میتوانم ببینم؟»
برمیگردد و خود را به رختخواب میاندازد: «آخر چرا باید چشمهای تصویرم خالی باشد؟!»
اوایل فکر میکرد اشتباه میبیند و تصویرش کامل است. حتی نزدیکانش هم با او همعقیده بودند و میگفتند هیچ نقصی در تصویر نیست. اما مدتی که گذشت و او مدام کاسه چشمش را خالی دید حتم پیدا کرد که دیگران برای دلخوشی او دروغ میگویند. لازم نبود زمان زیادی بگذرد تا دیگران هم نظر او را تأیید کنند.
درحالیکه در رختخواب افتاده و اشک میریزد تصویرش از آینه بیرون میآید و در آغوشش میکشد. به تصویرش نگاه میکند: «آخر چرا نباید چشم داشتهباشی؟»
جوابش لبخندی است و این کلمه «تقدیر».
تصویر با همان لبخند بوسهای بر پیشانیاش میزند؛ «ناراحت نباش همهچیز درست میشود.»
ـ چند سال است که مدام میگویی درست میشود اما نشده.
ـ غصه نخور. حتم دارم زندگی روبهراه میشود.
و بعد دست او را میگیرد و از رختخواب بلند میکند:
«باید قرصهایت را بخوری».