مسعود میر
هنوز درست نمیدانستم که کلاس اول- ب هستم یا کلاس اول- ج که با «از جلو نظام»های اول سال تحصیلی، آمریکا را کشف کردم. خیلی زود فهمیده بودم که آمریکا در کنار آقای زنگنه، صاحبخانهمان باعث و بانی همه بدبختیهای من هستند؛ آقای زنگنه نمیگذاشت در حیاط فوتبال یکنفره بازی کنم و با توپ چهلتکهای را که سوغات یکی از فامیلها برای من بود بشوتم به در آهنی. آمریکا هم باعث گریههای مامان بود وقتی جلوی آن تلویزیون سیاه و سفید مینشست و عروسکهای روی آبمانده و جنازههای بادکرده را نگاه میکرد که در خلیجفارس غوطهور بودند. همان شب اول که این تصویر را دیدم و اشکهای مامان را که بیخود من و خواهرم را در آغوشاش میچلاند، فهمیدم آمریکا حتی از گربه سیاه شهرموشها هم ترسناکتر است.
کلاس سوم ابتدایی بودم که بهرغم بیاستعدادی مطلق در نقاشی، به طرز حیرتآوری رتبه اول نقاشی دیواری مدرسه را در دهه فجر بهدست آوردم. جایزه ویژه مدرسه به سیاق آن سالها، یک کره زمین رومیزی بود که البته مامان خریده و به دفتر مدرسه سپرده بود تا تقدیم پسر دستهگلش شود. دلیل؟ بنده یک نقاشی کشیده بودم که بخش عمده آن آبی رنگ بود. روی آبیها یک ذوزنقه بدقواره خاکستری به نشانه ناو جنگی هم سوار کردم و یک میله عمودی برای پرچمی که با دقت رویش 50ستاره گذاشته بودم. خب؟ همین؟ حتما میپرسید این نقاشی زشت چرا رتبه اول نقاشی دیواری مدرسه را نصیب من کرد؟ دلیلش در شعاری بود که بنده با خط خرچنگ قورباغه روی آبیهای بیکران نقاشیام نوشته بودم: خلیجفارس ایران / محل دفن ریگان
دوره راهنمایی را از سر میگذرانم و ویاچاسهای همچنان ممنوعه، تمام و کمال زحمت معارفه من با آمریکا را میکشند. از یک طرف برای ترمیناتور غش و ضعف میکردم و از طرف دیگر در دوچرخهسواریها و تپهپیماییهایی که تتمه بازیهای نوجوانی را شکل میبخشیدند، بین پسرخالهها، من به برکت سن بیشتر، راکی بودم. نقش رمبو و فرانکی و باقی بزنبهادرها هم بهترتیب بین پسرخالههای دیگر تقسیم میشد و این وسط فقط یک یادواره آمریکایی برای ما باقی میماند از آدمخوبهایی که متأسفانه به طرز حیرتآوری آمریکایی بودند. مدرسهها که دوباره باز شدند من همخوان گروه سرود بودم و در مراسم روز دانشآموز میخواندم: مرگ به نیرنگ تو...
دبیرستانی بودم که «تایتانیک» جیمز کامرون زد به صخره رویاهای ما. «قبول خرداد» یعنی اینکه میتوانی با جین و تیشرت مارکدار بزنی به دل خیابان و حتی در استخرهای روباز به مایوی طرح پرچم آمریکای پیرمردهای پولدار یا نوجوانان محلههای از ما بهترون بخندی.
کمکم به قول بزرگترها عقلرس شده بودم و برای جفایی که به آمریکاییها در 11سپتامبر شد دل سوزاندم. راستش کمی سخت بود ولی بالاخره با خودم گفتم تعظیم این برجها جلوی نامردی تروریستها، در همهجای دنیا محکوم است. کمی بعد حرف از دیوار بیاعتمادی شد و محور شرارت و خلاصه من با یک دیپلم نهچندان درخشان از شر مدرسه خلاص شدم.
دروغ چرا؟ درحدفاصل دیپلمگرفتن تا ورود به کنکور در یک اقدام انتحاری 2ساعت به جای فکر کردن به عبور از قیف بیصاحب کنکور، نشستم پای ممل آمریکایی. تجربهای بود و البته بهانهای برای اینکه همیشه بهخودم بگویم خیلی از همنسلان من همیشه دوست داشتند ببینند پشت آن دیوار بیاعتمادیِ گاهی خیلی بلند و گاهی کمارتفاعتر، چه میگذرد ولی خب، برای بربادنرفتن این متن بهتر است بروم سراغ «نهنگ عنبر» و با لهجه رضا عطاران بگویم: «ای مرگ بر آمریکا...».
آمریکا چگونه تبدیل به سوژهای ثابت در زندگیمان شد؟
مرگ بر...
مرور خاطرات یک رفاقت مدرسهای با دشمن بزرگ
در همینه زمینه :