• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
یکشنبه 8 مهر 1397
کد مطلب : 32277
+
-

زندگی براساس نوشته‌های مولانا چگونه پیش می‌رود؟

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

نوشته‌هایی برای روز بزرگداشت مولانا

تحریریه درنگ

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت/ آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو/ گفتم ‌ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم/ گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو... شعر مولانا رازآلود است. انگار باید در متن دنبال کلیدواژه‌هایی بگردی که قرار است درهایی را به‌سوی پیام‌های مولف باز کنند. ادبیات عرفانی زبانی رمزگونه دارد. شیفته‌‌های این سبک ادبی از همین اتفاق لذت می‌برند؛ همین که درک کنی شاعر/ نویسنده یا راوی با چه شیوه‌هایی جهان هستی را رصد می‌کرده؛ عشق. مثلا اگر عشق را در نوشته‌‌های مولانا جست و جو کنیم به چه پاسخ‌هایی می‌رسیم؟ حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو/ واندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو/ هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن/ وانگه بیا با عاشقان هم‌خانه شو هم‌خانه شو

شعر مولانا پر از عشق است؛ماهیت عشق، کیفیت عشق، رنج عشق و... و دیوان شمس پر از غزل‌‌هایی است که عشق را از زاویه‌‌ای متفاوت روایت می‌کنند. حکایت شمس و مولانا جدا از همه آن عشق‌هایی است که در تاریخ ادبیات ماندگار شده‌اند. عجیب نیست که تا عشق را بگردی، در هر صفحه‌ای از نوشته‌های مولانا نشانه‌ای ببینی. ولی زندگی روی ناخوش هم دارد. وقت‌‌هایی هست که آدم احساس می‌کند نفرین شده و از زمین و زمان برایش می‌بارد. آدم می‌ترسد. ترس را مولانا چگونه تجربه کرده است؟ آدمی باش و ز خرگیران مترس/ خر نه‌ای‌ ای عیسی دوران مترس

نوشته‌های مولانا پر از پند است؛متن‌هایی که تو را در زندگی نگه می‌دارند؛مثل این: «در این دنیا اگر همه‌چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمده‌ای‌ که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده‌ای. از آدمی کاری برمی‌آید که آن کار نه از آسمان برمی‌آید و نه از زمین و نه از کوه‌ها. اما تو می‌گویی کارهای زیادی از من برمی‌آید، این حرف تو به این می‌ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته‌ام؛ یا اینکه در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته‌ای را به آن آویزان کنی. ‌ای نادان این کار از میخی چوبین نیز برمی‌آید، خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی». (فیه‌مافیه/ مولانا)

گاهی فقط احتیاج داری کسی باشد که تو را از این همه روایت‌های درهم نجات دهد؛ وقت‌‌هایی که نمی‌فهمی چرا این همه برداشت‌های متفاوت از یک موضوع واحد وجود دارد. یک حکایت از مثنوی معنوی: شهری بود که مردمش اصلا فیل ندیده بودند. از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند. مردم در آن تاریکی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینند. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید، گفت: «فیل مانند یک لوله بزرگ است». دیگری که گوش فیل را با دست گرفت، گفت: «فیل مثل بادبزن است». یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: «فیل مثل ستون است» و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تختخواب است. آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر کدام گمان می‌کردند که فیل همان است که تصور کرده‌اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اختلاف سخنان آنان ازبین می‌رفت، اگر در آن خانه شمعی می‌بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :