خیاطی که پوشکدوز شد
مهدیا گلمحمدی | روزنامهنگار:
عصر بود و هرکسی با سایهای درازتر از خودش سمت قهوهخانه روستا میرفت. آن شب زالممد، کدخدای ده خسبان قرار بود درباره فروریختن پل رودخانه با اهالی حرف بزند. زالممد مردی بود ژولیده با ریش کوسه، شبکلاه و کتوشلوار ماشی و مندرس که روی آن گاهی کراوات هم میزد؛ کراواتی سیاه و به غایت چرکمرده. مادر میگفت افسار تمدن است. همیشهخدا هم در قهوهخانه 2 کلام که حرف میزد خوندماغ میشد. مادر میگفت حتما هربار کسی را در مغزش میکشد. در ده خسبان طالقان ما از اقوام مشمراد خیاط بودیم و تابستان هر سال چند هفتهای را آنجا میگذراندیم. مشمراد از نخستین خیاطهای فرنگیبرُ تهران قدیم بود که برای زراعت به خسبان رفته بود اما هنوز هم گاهی برای ما پیراهن و شلوار میدوخت. آن شب داخل قهوهخانه، زالممد چشمغرهای به شاگرد قهوهچی رفت و او هم که تنها صدایش قرچوقوروچ استکان نعلبکیهای گلسرخی بود دستش را با شلوارش خشک کرد و ساکت شد.
کدخدای ده نشست روی یک صندوق پنجقفله روسی و گفت: «سیلاب ممکنه چند وقتی نگذاره از مرکز برای باز کردن راهها برسن. غذاهاتونو جیرهبندی کنید، هرکسی هم هر کاری بلده دریغ نکنه». فردای آن روز خوشحال از اینکه در ده ماندگار شدهایم رفتم تا مشمراد اندازههایم را بزند و پیراهنی برایم بدوزد. سر راه کدخدا صدایم زد و گفت «بچه جان بیا این لباس کهنهها را هم ببر برای مشمراد». بعد از چندین و چند سال هنوز مرا بچه صدا میزد. هرچند پدر هم انگار نه انگار پشت لبهایم سبز شده همان چندرغاز 10سال پیش پولتوجیبی را بهم میداد. مشمراد اما تنها کسی بود که هربار قد کشیدنم را میدید و میگفت مردی شدی برای خودت. از آن پالاندوزهایی نبود که یک شبه خیاط شده باشند. در آن ده دور افتاده او تنها کسی بود که آدم را هر بار اندازه میزد و به همان اندازههای کوچکی که یادداشت برداشته بود نمیچسبید و توقع نداشت خودت را داخل معیارهای قدیمی او به زور جا بدهی. آن روز 2 حب زغال انداخت داخل اتو زغالی و آهی کشید و گفت: میبینی سر پیری از خیاطی افتادم به پوشکدوزی. زالممد، کدخدا بهش گفته بود لباس کهنهها را بشکافد و باهاش، کهنه بچه درست کند.