• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
دو شنبه 11 دی 1396
کد مطلب : 2934
+
-

مخلفات نماز در کلیسای بیزانسی

یادداشت
مخلفات نماز در کلیسای بیزانسی

سیداحمد بطحایی| نویسنده و پژوهشگر دینی:

سلام نماز عشا را که می‌دهم، حبیب از صف پشتی خیز برمی‌دارد تا دم‌گوشم؛ «مخلفات نمازو خوندی، بیرون مسجد منتظرتم.» انگار که مدرنیسم، زودتر از هر شهر و روستایی، اینجا خانه کرده که صراحت، اینطور بی‌رحم و بی‌ملاحظه در تک‌تک جملات و رفتارشان نشسته. مخلفات را انجام می‌دهم و بعد از چند احوالپرسی با بقایای مانده در مسجد، می‌روم بیرون؛ سمت ماشین حبیب. در را باز می‌کنم و پهن صندلی می‌شوم؛ «حاجی امشب می‌خوام یه‌جا ببرمت... تو عمرت نرفتی!»

فکر می‌کنم کجا می‌خواهد ببرد. کوتاه‌تر از لحظه‌ای، بمبی از هزاران احتمال وحشتناک و هراس‌انگیز توی سرم می‌ترکد و آوارم می‌کند. ترسو نبوده‌ام و اهل ریسک هم هستم ولی جذابیتی همراه با استرس به جانم می‌افتد؛ «حبیب‌جان! می‌دونی که نمی‌تونم خیلی جاها باهات بیام؟»

همیشه با استفهام انکاری، اول زیرآب طرف را می‌زدم و بعد با لودر از رویش رد می‌شدم؛ «سیدجان! فکر کردی دست خودته؟»

بولدوزری از پشت به لودر می‌زند و از جاده منحرفش می‌کند. اینطوری نمی‌شود؛ باید محکم‌تر بکوبمش زمین؛ «حبیب! تو رفیقمی ولی این لباس حرمت داره و باید مراقب باشیم.» نزدیک دست‌انداز خیابانی هستیم که به بزرگراه می‌رسد. دنده‌معکوس می‌کشد و بی‌‌آنکه نگاهم کند می‌زند روی پایم؛ «حاجی مراقب بودی؟»

لعنت به مدرنیته! گاهی بعضی سؤالات در بدترین زمان ممکن مثل نارنجکی که کنارت بترکد، بی‌هوا سرت آوار می‌شوند و تو که آمادگی سؤال در آن بدترین زمان ممکن نداشته‌ای، فلج می‌شوی؛ «ان‌شاءالله که نگه داشته باشیم.» استفاده از ضمیر جمع؛ فعل معلق و بی‌زمان و البته مشروط به مشیت خدا و به‌اشتراک‌گذاشتن این حس با جمعی گمنام، می‌تواند از بار سنگین سؤال کم کند و تو را گوشه‌ای ببرد و پناه بدهد؛ «ایشالا همینی که می‌گی باشه.»

چرا رها نمی‌کند؟ به چه گناه و معصیتی این‌چنین باید مورد مواخذه قرار بگیرم؟ حبیب، نکیر است یا منکر؟ تا کمی آرام شوم و سؤال‌های توی ذهنم را سامان بدهم، از بزرگراه می‌پیچد به خیابانی فرعی. چند پیچ و دوربرگردان را که رد می‌کنیم، جلوی رستورانی قدیمی می‌ایستد. توی پیاده‌رو چندین لامپ مهتابی رنگی عمودی و ایستا گذاشته‌اند؛ مثل همان‌ها که جلوی کبابی‌های مشرف به حرم است. با تعارف جوان خوش‌پوشی که جلوی مهتابی‌هاست وارد می‌شویم. به حبیب تعارف می‌کنم چون بزرگ‌تر است اول وارد شود. سرش را خم می‌کند و با اشاره می‌گوید که اول من. شاید به ‌خاطر ترس از مکان تازه است که روی تعارفم اصرار می‌کنم؛ «بفرمایید سیدجان؛ لباس حرمت داره!» ضربه آخر و ناک‌اوت! تا راهروی ورودی را رد کنم، همهمه و شلوغی و جیغ‌وداد، بیشتر می‌شود. فوبیای مکان جدید فعال‌تر شده؛ انگار که توی ساق پاهایم ضعف و لرز می‌پاشد! وارد که می‌شوم صدای سوت و کف بلند می‌شود.

نزدیک است سکته کنم که با دیدن اطراف به ‌خودم می‌آیم. دورتادور سالن را دخترپسرهای 8-7ساله پر کرده. به نشان تشکر دستی برایشان تکان می‌دهم و در جوابم با قاشق‌های توی دست روی میز می‌کوبند. سالن رسما روی هوا می‌رود. حبیب به میزی که در انتهاست هدایتم می‌کند. دیوارها پر است از نقاشی‌های کلاسیک ایرانی و اروپایی؛ بیشتر به یک موزه یا کلیسایی بیزانسی در قرون وسطی می‌ماند تا رستورانی در شهری کوچک. شلوغی کرکننده بچه‌ها، رستوران را شهربازی کرده و دستشویی‌ها و سفره‌های پلاستیکی یک‌بارمصرف را جذاب‌تر از نقاشی‌های بی‌ربط بالای سرشان. بی‌خیال‌تر و جسورتر از آن هستند که فحش‌ها و خواسته‌ها و آرزوهای کوچک‌شان را درگوشی بگویند. آنقدر بلند حرف می‌زنند که با وجود فاصله، حدس‌هایشان درباره شام را می‌شنوم. آنکه دستش را بالا برده، می‌گوید: «شرط می‌بندم کبابه» ولی روبه‌رویی‌اش اصرار روی جوجه دارد. نخستین بشقاب که روی میزشان می‌آید، کبابی می‌ایستد و جیغ می‌کشد و در انتهای جیغ، پس‌گردنی سفتی به جوجه‌ای می‌زند.

مثل کسی که بعد از مدت‌ها اخم چیز جذابی دیده نگاه می‌کنم و می‌خندم که حبیب بشقاب جوجه را می‌گذارد جلوم. «خیلی نخند سیدجان؛ بی‌پدری خنده نداره!» همان لبخند نصفه و نیمه می‌ماسد روی لب‌هام. «بچه‌های خانه ایتام خورشیدن.» و حبیب هنوز از بی‌پدری و حال بد بچه‌ها می‌گوید وقتی زل زده‌ام به خنده و شوخی‌های کبابی و جوجه‌ای.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :