شیخ الرئیس و دکتر سوکراتس
پراکندهنویسی درباره پزشک و پزشکی در ایران
شهرام فرهنگی
زمانی تمام دانش پسربچههای ایرانی از علم پزشکی، محدود میشد به دکتر کارلوس بیلاردو، دکتر ژیواگو و دکتر سوکراتس؛ آنهم فقط بهدلیل فشارهای روانی خانواده که هی از روز بریدهشدن بندناف، در گوش نوزاد دعا میخواندند: دکتر شو، دکتر شو، دکتر شو و یک فوت محکم که شیطان از دورِ سرِ بچه دور شود.
روزگاری همه میخواستند بچههایشان دکتر شوند. مثلا اگر در جمعی، عمویی، خالهای، چیزی، از بچه میپرسید: وقتی بزرگ شدی میخوای چی کاره شی؟ (فارغ از اینکه این چه پرسش تهوعآوری است که از بچه میپرسند) بچه نگاهی به چشمهای پدر و مادرش میانداخت، آب دهانش را قورت میداد و به جایش میگفت: دکتر و میدوید سمت خیابان که فوتبالش را بازی کند.
یکی از کلیشههای موضوع دادن به بچهها برای نوشتن انشا، «میخواهید در آینده چه کاره شوید؟» بود؛ مثل «تابستان خود را چگونه گذاراندید؟» یا «انشایی از زبان حیاط مدرسه بنویسید». کم پیش میآمد بچهای هنجارشکنی کند و در آینده «نخواهد که دکتر بشود». اغلب اینطور شروع میشد: من میخواهم در آینده پزشک شوم چون پدر و مادرم و مخصوصا مادرم صلاح مرا میخواهند و آنها خیلی بهتر از من میدانند که چه شغلی برای آیندهام بهتر است. من میخواهم در آینده پزشک شوم چون... . اغلب بچهها حتی فکرش را هم گناه میدانستند که حرف دیگری بزنند.
خیلی اگر خلاقیت به خرج میدادند، میخواستند در آینده دکتر سوکراتس بشوند که درواقع تلفیقی بود از آرزوهای پدر و مادرها و آرزوهای خودشان. زمانی یا آرزو داشتی پزشک شوی یا یادت میدادند که آرزو کنی پزشک شوی.
زمانی نه چندان دور، خانوادهها برای پزشکشدن بچههایشان طوری ذوق میکردند که انگار سال451هجری است و «ابوعلی سینا» در حال عبور از بازار اصفهان؛ طبیبِ دل، طبیبِ همه جانهای عالم، شیخالرئیس از گذر میگذشت. آدمها با دهانهای باز، چشمهای درخشان و از این دست رفتارهای عوامانه، عبورش را تماشا میکردند.
جسورترها، نزدیکتر میشدند، کنارش راه میرفتند، دوای درد میپرسیدند و... . مادرها زمانی چنین رویاهایی برای بچههایشان میبافتند. بچه اگر تیغ روی شکم قورباغه میکشید، دلشان غنج میرفت که قرار است جراح شود.
آن زمان تلویزیون سریال «ابوعلی سینا» پخش میکرد و مردم هم با دهانهای باز امین تارخ را تماشا میکردند. با این همه، آدم همواره سر به راه نمیماند. بچهها هرچه بزرگتر میشدند، بیشتر درک میکردند که بعضی وقتها لازم است برای رسیدن به خواستههایتان مثل بز رفتار کنید؛ یک دنده و خودرای، راه خودتان را بروید. پس رویاهای مادرها با حداکثر تلفات ممکن، به معدود عبورکردهها از صافی کنکور میرسید.
زمانی پزشکشدن در ایران واقعا دشوار بود. همه عالم هم برایت آرزو میکردند باز تا اهلش نبودی، عبور ناممکن بود. تازه اگر خیلی هم عشق پارهکردن قفسه سینه و بیرون کشیدن قلب بودی، بازهم فقط عشق کافی نبود، باید آنقدر ریاضت میکشیدی که علاوه بر ابوعلی سینا، چهرهات آدمها را یاد شعرهای مولانا در فراغ شمس هم بیندازد. یکطرف، این سختیهای پزشکشدن بود و یکطرف هم آنهمه شوقِ جامعه از دیدن پزشک. انگار ابوعلی سینا را دیده باشند که از خیابان میگذرد و سوار اتومبیلش میشود. آدم وقتی شرایط را درنظر میگیرد، به پزشکها حق میدهد که کمی خودپسند باشند. آنها هم بالاخره آدمند، حتی اگر بهنظر خودشان «شیخ الرئیس» باشند.
ابوعلی سینا «همهچیزدان» بود. ریاضی، نجوم، فیزیک، شیمی، روانشناسی، جغرافی، زمینشناسی، شعر، منطق و البته طب میدانست و اینطور نبود که فقط پزشک باشد ولی اغلب پزشکهای ایران خودشان را مثل او «همهچیزدان» میدانند. با یک پزشک به سینما بروید و تارکوفسکی نگاه کنید، طوری تاروپود کار را تحلیل میکند که انگار سهراب شهیدثالث است. فوتبال را طوری تحلیل فنی میکند که کارلوس کیروش با آن همه اعتمادبهنفس هم چنین بیپرده سخن نمیگوید. مسائل حقوقی، اقتصادی، رویدادهای اجتماعی، عشق، نفرت و تمام علوم رایج در کره زمین را بهتر از همه میداند. او همهچیزدان است.
هنوز کسی نمیداند مار واقعا از بوکشیدن پونه، کنترل اعصابش را از دست میدهد یا نه، ولی اگر روی نظر یک پزشک، نظر دیگران را بگویید عین این است که نفرت مار از پونه واقعی باشد و شما به چشم خودتان دیده باشید! در معاینه پزشک لحظهای وجود دارد که او پس از شنیدن توضیح بیمار و اطرافیان و انجام معاینه و کمی فکرکردن، شروع میکند به توضیحدادن تشخیص و توصیههای درمانی. در این مرحله کافی است یکی از افراد حاضر در اتاق معاینه، نقل قولی از حرفهای فامیلی، دوستی یا حتی پزشکی دیگر بیاورد که تشخیص دکتر را تأیید نمیکند. انگار که نفرت مار از پونه واقعی باشد؛ یک دوربین زیر سقف اتاق معاینه لازم است که لحظهها را برای ثبت در تاریخ ضبط کند. این شاید از باگهای سیستم یک آدمِ همهچیزدان باشد.