
شام با من

علیالله سلیمی
وقت و بیوقت به خانه مادر میرفتیم و به او سر میزدیم، اما بیشتر حالت گذری داشت و میگفتیم اگر کاری در خانه یا بیرون از خانه دارد، بگوید تا برایش انجام دهیم. مادر معمولا سعی میکرد کارهای خانه را خودش انجام دهد. هنوز بارقههایی از هنر کدبانویی و سلیقه مادرانه در وجودش مانده بود که به محض رفتن هر یک از ما به خانهاش، غذای مورد علاقهمان را درست کند و بگذارد جلوی ما و هنگامی که ما با لذت میخوریم و از دستپخت او تعریف میکنیم، او هم از تماشای غذا خوردن ما لذت ببرد و مدام قربانصدقه قد و بالای ما برود و دلش خوش باشد. گفتیم بچهها دلتنگ شما هستند و اگر بیایید پیش ما منت سر ما گذاشتهاید. تازه بهخودمان هم خوش میگذرد. قبول کرد.
گفت: «من هم دلم برای بچهها و شما تنگ شده است. چرا زود به زود به اینجا سر نمیزنید. پدرتان به رحمت خدا رفته، من که هنوز هستم.»
سر تکان دادیم و همان جملههایی را که بارها گفته بودیم باز هم تکرار کردیم.
«مادرجان خودت که بهتر از همه میدانی از صبح تا شب سر کار هستیم و شب هم خسته و کوفته به خانه میرسیم. تازه! پایان هفته که مثل لشکر مغول اینجا آوار میشویم؛ خودت هم دستتنهایی. خدا را خوش نمیآید وقت و بیوقت مزاحم شما...»
نمیگذاشت جمله در دهانمان تمام شود.
«مزاحم چیه پسرم؟ خوشی زندگی من موقعی است که شما و بچهها اینجا هستید.»
هنوز از کنار هم بودن لذت میبردیم و این باعث شد مادر با کمترین مقاومتی بپذیرد که بیاید پیش ما. روزی که آمد پیش ما، وسایل شخصی مختصری برداشته و با خود آورده بود؛ یعنی نمیخواهم خیلی اینجا بمانم و ما چیزی نگفتیم. همیشه میگفت: «در خانه خودم راحتترم. بیایم پیش شما اذیت میشوید. اینجا، در خانه خودم هنوز میتوانم کارهایم را خودم انجام دهم. هر وقت از دست و پا افتادم سر بار شما میشوم.»
آخرینباری که رفتم خانهاش و گفتم: بلند شو وسایل شخصیات را بردار برویم چند روزی خانه ما، خیلی راحت گفت: «هر وقت میآیم خانه شما، نمیگذارید کار کنم و آن وقت من احساس بیهودگی میکنم. احساس میکنم از حالا سر بار شما هستم.»
گفتم: «مادرجان! این چه حرفی است؟ شما تاج سر ما هستید.»
خندید و گفت: «اینکه تعارف است پسرم. واقعیتش این است که در خانه خودم از اینکه همین مختصر کارهایم را خودم انجام میدهم احساس خوبی دارم.»
همین حرف مادر در یادم مانده بود. در خانه سپردم شام شب را مادر درست کند. قبول کرد. آن شب شام خانه ما طعم لذید دوران کودکیام را داشت؛ همین را به مادر گفتم.
خندید و گفت: «تا هروقت بخواهید درست کردن شام با من.»