طلای من، طلای تو
محمدهاشم اکبریانی/ داستاننویس و روزنامهنگار
رو به من میگوید وقت طلاست. من هم میجنبم که از وقتم حداکثر استفاده را بکنم. در کنار آن، وقتی کسانی را میبینم که به نظرم وقتشان را تلف میکنند با خود میگویم «چرا متوجه نیستند وقت طلاست؟» حتی سراغ 6، 7نفر از نزدیکانم میروم و میگویم «دوست عزیز، وقتت را اینگونه تلف نکن، وقت طلاست. از دستت که رفت دیگر رفته است و برنمیگردد.»
هرکدام عکسالعملی داشتند که برایم جالب بود، مثلا یکی که همیشه خوش میگذراند گفت: «خب من که مثل طلا از وقتم استفاده میکنم.» گفتم: «این را میگویی بهرهگیری مثل طلا؟» لبخند تمسخرآمیزی هم زدم اما او هم ساکت نماند: «خوش گذشتن عین طلاست.»
خندیدم و جدا شدم. یکی هم گفت: «ای آقا دلخوش سیری چند؟» دو هفتهای به همین منوال گذشت. یک روز متوجه شدم آنچه تا آن روز انجام میدادهام بهرهگیری از وقتی که مثل طلاست نبوده و کاملا به اشتباه رفتهام. تصمیم گرفتم روشم را تغییر دهم تا از وقت حداکثر استفاده را ببرم.
از این وضع 3، 4 روز گذشت که سوالی در ذهنم جرقه زد. من و دیگران، چه کارهایی و چه رفتارهایی باید انجام بدهیم که قدر وقت را دانسته باشیم؟ با نگاه به چند روز گذشته و رفتارهایی که از این و آن دیدم متوجه شدم، هرکس طلا را در چیز خاصی میبیند؛ یکی در به دست آوردن پول، یکی نشست و برخاست با دوستان، یکی کتاب خواندن و...
با خود گفتم انگار طلا برای هرکس یک معنا دارد، بیخود یقه خواهر و برادر و دوست و آشنا را نگیرم که چرا از وقتتان، خوب استفاده نمیکنید. وقتی خودم امروز طلا بودن وقت را یک چیز تعریف میکنم فردا چیز دیگر، پس چطور میتوانم به دیگران... راستی نکته آخر؛ وقتی یک لقمه نان، دغدغه اصلی میشود و صبح تا شب را به خود مشغول میکند، دیگر حرف زدن از اینکه وقت طلاست، جایی از اعراب ندارد. میگویید نه؟ به خودمان نگاه کنیم.