متنهای اولیه
ترک سیگار در اردوگاه
عمو شیرازی در دوران اسارت در تقوا و ایمان میان بچهها محبوبیت دارد، او سیگاری است و مدتی است که بچهها متوجه ضعف مالی او در خرید سیگار میشوند. به همینخاطر برای خوشحال کردن او، هر روز بدون اینکه خودش متوجه شود، یک سیگار داخل کیسهای که بالای سر اوست، میگذارند. تا اینکه عمو شیرازی پی به موضوع میبرد. بچهها بعد از مدتی متوجه میشوند که تعداد سیگارهای عمو شیرازی بیشتر میشود و او دیگر سیگار نمیکشد. آنها روزی از عمو شیرازی علت را میپرسند و او میگوید: نامردی است که بچهها از پول توجیبی خودشان، از غذا و تنقلاتشان بزنند و به من بدهند تا دود کنم! عمو شیرازی از خدا میخواهد تا به جای رهایی از اردوگاه، او را از اسارت سیگار آزاد کند و به یکی از اسرا میگوید: حالا که با تو صحبت میکنم، انگار یک پاکت سیگار کشیدهام و دیگر میلی به آن ندارم.
نرگس، انار، ندا
در مناطق جنگی، مسائل ارتباطی و مخابره بسیاری از پیامها بهصورت رمز یا با حروف رمز انجام میگیرد. مثلاً اگر میخواستند، کلمه نان، را مخابره کنند، برای سهولت و اختفای پیام گفته میشد:«نرگس، انار، ندا» گاهی بیش از دهها بار در شبانه روز پیام فرستاده میشد و در هر پیام شاید ده بار اسامی مختلف توسط شخص پیامدهنده، خوانده میشد. یکی از نیروهای مرکز پیام که مدتها در منطقه باقیمانده بود، سرانجام به مرخصی میرود. او در خانه، یک شب در خواب، مرتب، این اسامی را با صدای بلند تکرار میکند. آنقدر که همسرش از خواب بیدار میشود و گوش میکند و از شنیدن بعضی از نامهای زنانه، با خشم شوهرش را از خواب بیدار میکند و با ناراحتی تمام، او را بازخواست میکند که این اسامی زنانه چیست که دائم با خود میگویی. اینها چه کسانی هستند و... داد و فریاد زن بالا میگیرد و آن بیچاره بالاخره بعد از کلی توضیح موفق میشود که موضوع را شرح بدهد و همسرش را توجیه کند.
تابلوی «چادر فرماندهی»
فکر همهچیز را میکرد الا اینکه تابلوی «چادر فرماندهی» را در یک فرصت مناسب از جایش بردارند و جلوی چادر خودشان نصب کنند. چشمش که به تابلو افتاد پس پسکی رفت. باور کردنی نبود. نه اشتباه نمیکرد، چادر خودشان بود، الله اکبر از دست این بچهها. آمد داخل. افرادی بهدنبال مسئولان به چادر آنها میآمدند، خصوصا نیروهای ناآشنا با محیط و میگفتند با برادر فلانی کار داشتم.یکی از آن گوشه قیافه حق به جانب میگرفت و جواب میداد: «خودم هستم برادر بفرمایید.» آن هم کسی که قیافهاش داد میزد هیچکاره است. سرها را میانداختند پایین یا دستشان را میگرفتند جلو دهان که صدای خندهشان در نیاید. اما اوضاع خرابتر از این حرفها بود. ارباب رجوع راجع به مسائلی سراغ میگرفت که دروغ گفتن درباره آن خیلی هنر میخواست. فرماندهی آنها آن روز یکی دو ساعت طول کشید و کلی خاطرهانگیز شد.
عقد خوبان در آسمان
در شهریور 60، بسیجی رزمندهای بهنام علیاصغر محمودنیا که معلم اسدآبادی است در بیمارستان پادگان ابوذر جبهه سرپلذهاب دلباخته یکی از پرستاران بهنام پروانه شماعیزاده میشود. قرار و مدار ازدواج گذاشته میشود و پروانه و علیاصغر قرار است بعد از عملیات بعدی به قم برگردند و پروانه به حوزهعلمیه برود و علیاصغر به معلمی ادامه دهد. عملیاتی در 11شهریور در جبهه سرپل ذهاب انجام میشود.
علیاصغر و 12نفر از دوستانش مفقودالاثر میشوند. پروانه منتظر جنازه یا خبر اسارت علیاصغر میشود. در یادداشتهای شخصیاش نوشته که در خواب شهید رجایی به او گفته علیاصغر پیش ماست و باغی خرم را به او نشان میدهد. 11ماه بعد دشمن از ارتفاعات سرپلذهاب عقبنشینی میکند و پیکر پاک علیاصغر محمودنیا و دوستانش بهدست میآید. پروانه پیکر علیاصغر را در روی ارتفاعات قراویز سرپلذهاب شناسایی میکند. به درخواست پروانه پیکر علیاصغر در کرمانشاه دفن میشود. پروانه هم در 18اسفند 66در بمباران هوایی شهر کرمانشاه به شهادت میرسد.
الفرار تمساحهای بعثی!
اسمش آقامجید بود. قد متوسط داشت و لاغر بود؛ نمیشد تصور کرد که این آقامجید روزی روزگاری یک فرد نظامی درست و حسابی از آب دربیاید. همه نیروها هم متعجب بودند که او با این خصوصیات چطور بسیجی شده و به منطقه آمده؛ مجید با طناب و تخته و این جور چیزها بلد بود هزار وسیله سرگرمی کوچک و بزرگ درست کند.
با 2 تکه تخته، یک وسیلهای درست کرده بود شبیه دمپایی ژاپنیها که تقتق صدا میداد؛ البته فرقش با دمپایی ژاپنیها این بود که ژاپنیها آن را توی پا میکردند و مجید آن را توی دست میکرد. مجید با این وسیله صدای همهچیز را در میآورد. او با تخته و طناب یک آدمک چوبی درست کرده بود، شبیه پینوکیو با همان بینی کذایی. این پینوکیو درست اندازه خود مجید بود و با مجید هم نگهبانی میداد. یعنی مجید او را در 3، 4متری خودش توی نیزار قرار میداد و بهواسطه چندین طناب که بین خودش و آدمک چوبی رد و بدل شده بود، او را در جا به تکان دادن دستها و سر و بدنش وادار میکرد. آن منطقه بهدلیل حساسیتهایی که داشت، از طرف بچهها به منطقه «غواصخیز» معروف شده بود. هم ایرانیها و هم عراقیها هر چند وقت یک بار، کماندوهای غواص خود را میفرستادند برای شناسایی. غواصهای عراق معروف شده بودند به «تمساح». دلیلش این بود که اولاً این غواصها درست مثل تمساح در آب آرام و بیصدا شنا میکردند؛ دوم اینکه یک مرتبه از آب میزدند بیرون و یا با «کارد» و یا با «سیم» نیروهای ایرانی را شهید میکردند.
این بود که به آنها «تمساح» میگفتند و از این بابت یک ترسی که به زبان هم آورده نمیشد، توی دل نیروهای ایرانی افتاده بود. یک روز دم غروب که قایق غذا آمد و رفت، مجید نگهبان بود و نشسته بود روی همان صندلی کذایی و گاهی صدای قطار و قار قار کلاغ درمیآورد و گاهی هم با همان طنابها که وصل کرده بود به پاهای خودش و آدمک چوبی، او را به حرکت درمیآورد. در همین موقع است که 2 نفر غواص عراقی مثل تمساح از آب میزنند بیرون و با «سیم» به طرف مجید حمله ور میشوند. «سیم» را دورِ گردن مجید که میاندازند، دست و پای مجید به تقلا میافتد. با همین تقلاهاست که صدای قارقار کلاغ و حرکت قطار همزمان میشود با تکان خوردن پینوکیو در نیزار و در نتیجه، به قول معروف «الفرار تمساحها!»