• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
یکشنبه 27 فروردین 1402
کد مطلب : 189315
+
-

روزها در راه

مرتضی توکلی

و تلک‌ الایام نداولها بین‌‌الناس؛ روزها دارند دست به‌دست می‌چرخند. یادم هست که این جمله را به خط نستعلیق، فرورفته در تصویری از مه و درخت، نوشته بودم و سال‌ها به دیواره یخچال بود.
شاید روزی 100دفعه می‌دیدم. بعد فکر می‌کردم آیا روزها همان صندلی‌هاست؟ جایگاه‌ها‌؟ مسئولیت‌ها؟ نقش‌ها؟
و سال‌ها می‌گذشت. هر جا درخت می‌دیدم و هر جا صدای پرنده می‌شنیدم، به صدای آرام و دلخواهی به‌خودم می‌گفتم: و تلک... و فکر می‌کردم به آهنگش. به‌معنایی فراتر از کلمه‌ که سعی داشتم در تکرار کلیت آن بجویم‌اش.
روزهایی که سردبیر نشریه‌ای بودم، در جلسه سیاستگذاری مجله بودیم و جناب بهزاد بهزادپور هم نشسته بود. این جمله را گفتم. اعضای جلسه بارها شنیده بودند و به نشانه همراهی سر تکان دادند. شاید از کلمه دوم به بعد در خوانش، همراهی‌ام کردند. به آنها گفتم خیلی فکر می‌کنم به اینکه کلمه روزها چیست. همان حدس‌ها را گفتم. شاید فردی آیه کاملش را خواند. بهزادپور نازنین پکی عمیق به سیگار زد و گفت: «عجب؛ پس سنت باری‌تعالی اینه که روزگار باید بچرخه؟» و باید را برجسته گفت. سال‌ها رد شده. سردبیر اسبق در همان مرحله خوانش مانده است. حتم دارم تا روز و نفس آخر هم این مرحله را پشت سر نمی‌گذارم. اصلا نمی‌دانم پسِ این مرحله چیست. فکر می‌کنم و تلک... تکرار می‌کنم و تلک... می‌اندیشم روزها به مثابه قطره‌های باران، یکسان، کم‌ارزش اما در کنار هم باشکوه، چه اصالتی برای اندیشیدن دارند؟ به باید بهزاد فکر می‌کنم. به فراز و فرود فکرها، ایده‌ها، قالب‌ها و آدم‌ها.
به ابهام لابه‌لای مه و درخت‌ها فکر می‌کنم. چقدر دیدن سخت است. چقدر شنیدن راحت‌تر از دیدن است. وقتی پرندگان می‌خوانند، در همان تصویر پر مه و پر درخت، شنیدن چقدر سهل‌تر و شفاف‌تر است از تقلای دیدن.
فکر می‌کنم اگر امروز روی صندلی روانشناسی نبودم، کارم رسانه بود و پیام رساندن، چقدر مه اطرافم غلیظ‌تر بود. چقدر، بایدِ برجسته بهزاد را بلندتر از خوانش او، از خود روزگار شنیده بودم. چقدر شنیدن، آسان‌تر و شفاف‌تر بود تا دیدن.
اعصاب مرکزی زمین شاید، یک روز گواهی دهد که و تلک...
شاید نوک کوه‌ها و اندام ریز پای پرندگان سبک، به اتفاق اعلان کنند که کدام قله، کدام اوج و ‌در نهایت اینکه: بنشین سر جایت بشر دستپاچه. جهان چرخیده و پیاله دست به‌دست شده. آنکه در انکار بایدِ بزرگ جهان است، شاید از همه مدهوش‌تر است. آنکه نمی‌شنود و‌ مدام شوق دیدن دارد شاید مأیوس‌ترین است.
من از پنجره خودم هنوز مه می‌بینم، اما بیشتر روزم به بستن چشم‌ها می‌گذرد و نوشیدن از آواز پرندگان و باقی، تقلا برای هیچ است.

این خبر را به اشتراک بگذارید