سیدجواد رسولی _ کارشناس رسانه
توی مترو نشسته بودم و سرم توی گوشی بود. داشتم عکسهای خداحافظی با سایه را که در حیاط خانهاش گرفته بودند نگاه میکردم؛ همان جایی که درخت مشهور ارغوان بود و آدمها دورش جمع بودند. ارغوان هوشنگ ابتهاج احتمالا مشهورترین درخت معاصر برای فارسیزبانان است. آنطور که او با سوز و حسرت و از راه دور با درختش حرف میزد، ارغوان را به چیزی بیش از یک درخت تبدیل کرد؛ به نشانهای از دوری، به فاصله اجتنابناپذیر با کسی که بسیار عزیز است. در این فکرها بودم که صدای موسیقی ملایمی در واگن پیچید و بعد صدای دور آدمهایی که آهنگ تولدی را به اسپانیایی میخواندند. سرم را بالا آوردم و دنبال منبع صدا گشتم. از گوشی مرد میانسالی بود که در گوشه واگن تنها نشسته بود و به صفحه موبایل خیره شده بود و با دقت چیزی را تماشا میکرد. پوستی آفتابسوخته داشت با صورت پهن و موهای مشکی پرپشت. چهرهاش شبیه مارسلو سالاس، مهاجم قدیمی تیم شیلی بود. با قد کوتاهتر و صورت شکستهتر. هر از گاهی همانطور که به صفحه موبایل چشم دوخته بود، دستش را بالا میآورد، با انگشت عینکش را قدری بالا میداد و بعد اشکهایی که از چشماش میریخت را پاک میکرد. نگاه خیره غمگیناش را ولی لحظهای از صفحه گوشی برنمیداشت. بارها موسیقی تکرار شد و او صحنه مقابلش را تماشا کرد.
در واگن مترو کسی به او توجهی نداشت. همه سرشان توی گوشی خودشان بود. مهاجر لاتینتبار غمگین به چشم کسی نمیآمد. معلوم بود که از کار خستهکنندهای برمیگردد و معلوم بود که دلش برای آن کسانی که روی صفحه موبایلش میبیند خیلی تنگ شده است. با این حال مثل انبوه مهاجران لاتینی که در اسپانیا مشغول کارهای یدی و سخت هستند نامرئی بود. توجهی برنمیانگیخت و به چشم نمیآمد. در یکی از ایستگاهها یک گروه مسافر جدید وارد شدند و من دیگر نمیتوانستم آقای سالاس را ببینم. آخرین نفری که وارد شد، مرد میانسالی بود که موهای کوتاه داشت و هیکلی عضلانی و قیافهاش شبیه کوباییها بود. نگاهی به دور و بر انداخت و بعد روی یکی از صندلیها نشست. چند ایستگاه بعد وقتی باز واگن خلوت شد، چشم چرخاندم تا مهاجر غمگین را پیدا کنم. هنوز همانجا نشسته بود. آقای کوبایی هم جایش را تغییر داده بود و روی صندلی کنارش بود. داشتند با هم حرف میزدند. بیشتر آقای سالاس حرف میزد. روی گوشیاش چیزهایی را پیدا میکرد و به آقای کوبایی نشان میداد؛ شاید عکس بچههایش، خانوادهاش، عزیزانش. کوبایی آرام و متین اما با توجه زیاد عکسها را نگاه میکرد و به او گوش میداد. گاهی جملهای میگفت، سؤالی میپرسید، گاهی هم به نکته ظاهرا جالبی اشاره میکرد و باعث میشد آقای سالاس بخندد و برایش توضیحاتی بدهد. شاید خاطرهای تعریف کند یا نسبت کسانی که در عکسها هستند را با هم برایش بگوید. هرچه بود، این گفتوگو حال او را کاملا عوض کرد. صورتش باز شده بود و چشمهایش از پشت عینک برق میزد. معجزه همزبانی و همسرنوشتی اتفاق افتاده بود. مهاجرها با یک نگاه همدیگر را تشخیص میدهند، مزه دردها و دوریها را میدانند و طعم دلتنگی را خوب بلدند. و وقتی که زبانشان هم مشترک باشد غبار غم کمکم میرود و گفتوگو آغاز میشود. وقتی که دوباره سرم را برگرداندم توی گوشی داشتم به این فکر میکردم که چقدر در دوری و فاصله، پیدا شدن یک همزبان اتفاق شگفتانگیزی است؛ آدم میتواند درباره خاطرههایش، عزیزانش و دلتنگیهایش حرف بزند و ظرف چند دقیقه حالش عوض شود. آدم میتواند مرد غمگین لاتینی باشد که عکس ارغوانش را به دیگری نشان میدهد و داستانش را تعریف میکند و اشکهایش تبدیل به لبخند میشود.
ارغوان و معجزه همزبانی
در همینه زمینه :