کاش جایی بود برای حدیث دردمندی
حمیدرضا محمدی - روزنامهنگار
چهکسی بدش میآید از در کانون توجه قرار گرفتن. اینکه وقتی در جایی حاضر میشود، همه نگاهش کنند، دورهاش کنند، سرودست بشکنند تا عکسی با او بگیرند، برایش فرش قرمز پهن کنند و البته نوشابه هم باز کنند!
اینروزها که فیلم فجر در جریان است، روزهای در اوج بودن همین جماعت است، روزهایی که به دوربینها نگاهی میکنند و لبخندی میزنند و لابد بهخود غره میشوند و ته دلشان غنج میزند؛ جماعتی که مدیر برنامه دارند و کسی استخدام شده است تا کارهایشان را رتق و فتق کند، خیاط و کفاش خاصّه همایونی دارند و یک لباس را دوبار بر تن نمیکنند، آخرین مدل موبایل را بهدست میگیرند، پشت فرمان اتومبیلهای میلیاردی مینشینند، در مناطق خوشآبوهوای شهر سکنی میگزینند، دستمزدهای آنچنانی میگیرند و احتمالاً در میان قشر مرفه جامعه جای میگیرند.
اما خودمانیم این هیاهوی جشنواره فیلم فجر و فرش قرمز و فوتوکال، برای طبقهای که در بحرانهای اجتماعی و اقتصادی غوطهور است و دارد له میشود و سینمارفتن شاید جزء آخرین گزینههایش باشد، چه مهم است. چه مهم است که امسال کدام فیلمها در جشنواره اکران شدهاند و کدام سلبریتیها به خانه جشنواره – بخوانید کاخ جشنواره!- آمدهاند.
سینما شاید قبلاً که دخل و خرج تناسب نسبی داشت و ملال کمتر بود، مجالی بود برای دمی آساییدن و آسودگی از جهان شلوغ پیرامون، اما حالا داستان امروز، داستان دیروز نیست. رنج مدام بر ما مستولی شده است. در همین روزها، ببینید چند اتفاق تلخ و تاریک افتاد و از همان جماعت صدا درنیامد.
چون لابد سرشان گرم بود و سرگرم جشنواره بود. حتی در همان نشستهای خبری هم کسی دم نزد. درحالیکه در سویی از ایران، قمهبهدستی، خون پلیسی را بر زمین ریخت و در جایی دیگر، از خدا بیخبری، همسرش را سلاخی کرد، در بلندترین نقطه پایتخت، کسانی با لبخندهای مذبوحانه عرض اندام کردند. اصلا شاید از آن بالا، به پایین نگاهکردن سخت باشد. شاید سر آدم گیج برود که بخواهد حواسش را به مردمی جمع کند که بهخاطر همان فاصله طبقاتی است که دست به بزه میزنند.
کاش این هیاهو برای هیچ نبود، کاش جایی بود برای حدیث دردمندی.