مادرم ریحان میچیند
وقتی که کوچک بودم فکر میکردم هرچیزی در دنیا رنگی مخصوص به خود دارد. مثلاً درختها همیشه سبز نبودند. آنها گاهی آبی بودند چون در نظرم به آسمان شبیه بودند. کبوترها نیز اغلب زرد بودند چون از پرواز حوالی خورشید بازگشته بودند و بیشک گرمای آن را با خود به این سو و آن سو میبردند. باران هم گاهی مانند برف سفید میشد چون بوی خوش پاکی و معصومیت را با خود میآورد. اینطور بود که در نگاه من، رنگهای دنیا با آنچه دیگران میدیدند فرق داشت. یکبار این را به مامان گفته بودم. او لبخند زده بود و گفته بود: «چه نگاه زیبا و شیرینی» و من در آن لحظه از شوق نارنجی شده بودم.
بزرگتر که شدم نگاهم عمیقتر شد. باخودم گفتم آدمها نیز هرکدام رنگی دارند. اگرچه آنها میتوانستند هرروز یک رنگ تازه به خود بگیرند اما ذات هرکس رنگی مشخص داشت.
و مادر، همیشه سبز بود. سبزی در قلب و جان او در جریان بود. سبزی از سرانگشتانش میریخت و وقتی دستهایش به دعا بلند میشدند سبزی به سوی آسمان بلند پرواز میکرد. مادر که راه میرفت کوچهها و خیابانها پشت سرش سبز میشدند. حتی در خیال من، جوانههای کوچک سبزرنگ از لابهلای برف و زمستان نیز سربرمیآوردند.
درختها، نسبت دیرینهای با مادر دارند. رازی بزرگ میان آنهاست. برای همین است که مادر حتی وقتی برگی، ریحانی، میچیند زندگی از بین نمیرود. انگار هردو، مادر و درخت، از یک خلقتاند.
اینروزها رنگها در نگاهم بیشتر اهمیت پیدا کردهاند و عمیقتر از همیشه به آنها فکر میکنم. میدانم بهجز آدمها و مخلوقات دیگر، حسها هم رنگ دارند. و دوستداشتن سبز است. چون اولینبار این حس با حضور مادر معنا شده و از قلب او سرچشمه گرفته است. پس به رنگ ذات اوست.
با این تصور که هرمخلوق و انسان و هراحساسی رنگ دارد، دنیا جایی عجیب رنگارنگ میشود. اما درنهایت، رنگ غالب جهان سبز خواهد بود. چون هرجا که مادر حضور دارد، هرجا که درخت هست و هرجا که دوستداستنی درمیان باشد پای رنگ سبز نیز درمیان است.
* عنوان مطلب سطری از شعر «روشنی، من، گل، آب» اثر «سهراب سپهری» است.