• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
پنج شنبه 27 آبان 1400
کد مطلب : 145905
+
-

ناداستانی درباره قهرمان کمدی

ابراهیم افشار

با آن صورت شیرین تپل و آن چشم‌های ورقلمبیده و آن بدن چاق و گردالی در اتاق گریم تماشاخانه فردوسی نشسته بود و منتظر بود امشب هم تماشاگران را مثل همیشه به قهقهه بیندازد. گریمش که تمام شد صورتش را یک لحظه گذرا در آینه مات نگاه کرد و آماده ورود به سالن شد. سالنی که لبالب از مردم خسته و خموده روزگار خود بود. مردمانی که آمده بودند زهرمارهای روزگار را با نمایش‌های کمیک اصغر از دل خود بشویند. اما سر ساعت هفت عصر ناگهان کسی با زمزمه خبری در گوش اصغرآقا، چشم‌های ورقلمبیده‌اش را از حالت انداخت، سفیدی چشمش همان‌جا یخ زد و تبدیل به منجمد شمالی شد. اصغر با لب‌های لرزان به میز گریمور تکیه داد و چشم‌هایش را به سقف دوخت. با هزار شمشیر با خود می‌جنگید که خبر پچ‌پچه مرد هراسان را نپذیرد. پسر ناردانه شش ساله‌اش منصور از دست رفته بود اما او باید می‌جنگید تا باور نکند. حداقل همین یک امشب را باور نکند. آنقدر قدرت تجسم‌اش قوی بود که بتواند ناباور بماند به خبر هر مرگ‌ومیری. هرگونه افتادن و برخاستنی. اما منصور فرق می‌کرد. او گوشه جگرش بود. انارش بود. قرنفلش. وقتی که اشک روی لپ‌های گوشت‌آلوی اصغر چکید بقیه هم رنگ‌شان گچ شد. ساعت سر هفت عصر بود و همهمه از سالن نمایش برمی‌خاست. حالا دیگر خبر مرگ نوردیده اصغر دهان به دهان بین بازیگران نمایش پیچیده بود و آنها هم شانه‌هاشان تکان می‌خورد. دقایقی از ساعت هفت گذشته بود و اصغر همچنان تکیه داده بود به میز گریم و سروصدای تماشاگران برخاسته بود که پس چه شد قهرمان کمدی کشور. نمایش باید آغاز می‌شد. اما با کدام آکتورها؟ اینها که همگی چشم‌شان فرات بود و سینه‌شان دجله خشک. آرام آرام داشت صدای نق و نوق تماشاگران از سالن بیرون می‌آمد. اول شروع کردند به‌دست زدن که پس اصغرآقا کجا ماند ما عیش‌مان منقص است. بعد هم که سر و صداشان زیادتر شد اصغر همچنان که با همان چشم‌های خیس وقلمبیده به میز گریم تکیه داده بود با نوک انگشت سبابه‌اش اشاره داد که پرده برود بالا. اما این بازیگران کمرشکسته گریان چگونه بتوانند دیالوگ بگویند که هزار بوف‌کور در گلویشان راه را بسته بود؟ سالن لبریز از تماشاگر بود و لاله‌زار قیامت بود. پرده بالا رفت و اصغر چشم‌هایش را پاک کرد و وارد سالن شد. ملت برایش قیامت کردند. اما آن شب فقط چند دقیقه‌ای طول کشید تا مردم از خود بپرسند که پس چرا قهرمان کمدی‌شان امروز تمام صحنه‌های کمیک را با چشم گریان بازی می‌کند؟ حالا دیگر تماشاگران به گریستن اصغر هم می‌خندیدند. گمان می‌کردند که این گریستن از ته دل هم ربطی به بازی امروز او دارد که دست برنمی‌دارد از هق‌هق. هق‌هق در میان قهقهه و قهقهه در میان هق‌هق. سِن باید امشب از گریه‌های اصغر دریا می‌شد. دریای منجمد شمالی. اما هنوز سراسر لاله‌زار را صدای قهقهه ملتی برداشته بود. حتی وقتی که لب‌های اصغر می‌لرزید و قطره‌قطره اشک، به سمت غبغبش سرازیر می‌شد تماشاگران او را به‌خاطر این‌همه تسلط بر نقشی چنین کمدی که لابد با تراژدی غریبی تلفیق شده است که اشک‌های او را این‌همه طبیعی و بداهه درآورده است، سالن را از کف و سوت و هورای خود می‌لرزاندند. اشک اصغر دیگر سیل شده بود و قاطی سیلاب بقیه بازیگران، تبدیل به اقیانوس اطلسی شده بود که صحنه نمایش را از بیخ و بُن بکند. آرام آرام سوگواری در میان کمدی مفرط، چنان پیش رفت که تماشاگران هم فهمیدند اصغر امروز اصغر همیشه نیست و برکه چشمانش یک لحظه از جوشیدن دست نمی‌کشد. بالاخره همه فهمیدند که او به‌خاطر مردمی که بلیت خرید بودند رویش نشده سالن را به سمت خانه ترک کند و با جسد سرد منصورش وداع گوید یا فکر ترمه و سردخانه‌اش باشد. حالا دیگر با هر حرکت کمیک او مردم هم می‌گریستند. هق‌هق در میان قهقهه و قهقهه در میان هق‌هق. پرده آخر دیگر چنان پیش می‌رفت که تمام مردم در سوگ سلطان کمدی‌شان ‌گریستند و هنگامی که پرده فرو افتاد و نمایش تمام شد حتی یک نفر از تماشاچی‌ها هم صندلی خود را ترک نکردند.
آنها منتظر ماندند تا آقای تفکری مثل همیشه برای خداحافظی بیاید و تعظیم کند و آنها با چشم‌های گریان برایش کف بزنند. شب به نیمه نزدیک شده بود که سیدبرکه، سرایدار تیارت اشک و فین دماغش را با آستینش پاک و چراغ‌ها را خاموش کرد و در سالن را بست و چپید توی اتاقک سرایداری‌اش که گریه‌هایش را تا خود صبح زیر پتو ادامه دهد. اصغر و رفقا هم در تاریکی لاله‌زار گم شدند و از چشم‌ها افتادند. علی‌اصغر حاجی‌اسمعیلی معروف به اصغر تفکری قهرمان کمدی کشور زیاد نتوانست بی‌منصورش دوام آورد و در 11خرداد 1339در 52سالگی که اوج علی‌اکبرخوانی‌اش بود بعد از یک سکته قلبی دنیا را سه‌طلاقه کرد و رسما در امامزاده عبدالله برای همیشه مسکن گزید اما در خاطرات لاله‌زار و همین پاساژی که من گاهی می‌روم به بهانه خرید چندتا لامپ کم‌مصرف، بوی اصغر تفکری را ازش بگیرم ماندگار شد که اینجا یک شبی مردی با وجود شنیدن خبر مرگ ناردانه‌اش، دلش نیامد مردمش را که با هزار امید و آرزو بلیت تیارت او را خریده بودند تا آخر شبی خندان به خانه بروند تنها بگذارد. من دیگر در لاله‌زار شما بغل تیارت تفکری هیچ دختر شکلات‌فروشی نمی‌بینم که حال اصغر را بپرسم. حال اصغر خوب است حال شما چطور؟

این خبر را به اشتراک بگذارید