چراغ دلم روشن شد
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشتها، روزنگاریهای من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای قرنطینه در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!
انتخاب سخت!
امشب خیلی سرم شلوغ است؛ انجام پروژهی هدیههای آسمانی، حل مسئلههای فیزیک برای امتحان فردا، واردکردن جزوهی شیمی در انتهای دفتر، ریاضی از صفحهی 25 تا 30 کتاب کار، حفظ شعردرس اول فارسی و...!
حالا همهی اینها یک طرف، پختن مخلوط سبزیجات با سالاد فیلهی مرغ هم یک طرف!
معلم کار و فناوری فرمایشات فرموده که اگر تصویر غذایش را نفرستیم، معنی و مفهومش این است که به درس خوشمزهی آشپزی علاقه نداریم و او هم تا آخر سال، فقط روش پخت انواع املت را با ما یاد میدهد و همین؛ املت با گوجه، گوجهی با املت، املت وسط گوجه، گوجه وسط املت و...
معلم فیزیک هم گفته اگر امتحان فردا را خراب کنیم، فقط در آینده، گارسون رستورانی خواهیم شد که فیزیک خرابی دارد و...
خلاصه هرمعلمی برای خودش، خط و نشانهای اساسی کشیده تا به بشریت اعلام کند که تنها درس اوست که از دماغ فیل، پایین افتاده و تنها انجام تکلیف اوست که انسان را سعادتمند خواهد کرد و همین!
یکی نیست به داد ما برسد و بگوید در این روزگار کرونا، برخی از مدارس، برای اینکه پولی که از والدین ما میگیرند، حلال باشد، چنان کاری روی سر دانشآموزانشان ریختهاند که نگو!
ای هوار؛ پس رحم و مروت کجا رفته؟
دفترکم! حالا من بگو با این حجم تکالیف خواندنی و نوشتنی و حلکردنی و پختنی، بایدچه گِلی به سر مبارکم بمالم؟
چند راه پیش روی من است:
1) همین حالا که ساعت هفت شب است، بروم زیر پتو و بخوابم!
البته احتمالاً عاقبت این کار، سکتهای شبانه است، وقتی که قیافهی معلمهای اخموی فیزیک و فارسی را در خواب زیارت خواهم کرد.
2) راه دوم این است به هر تکلیف، نوکی بزنم و بهقول ما بچههای گروه مافیا، هر تکلیف را بهشکلی ماستمالی کنم و معلم که هیچ، پدر پدربزرگ معلم هم چیزی سر در نیاورد.عاقبت این مسیر هم معلوم است: نمرهی صفر امتحان فردا و صفر روزهای دیگر.
3) از کمکهای گروه مافیا و یاقدرت بیبدیل والدین عزیزم کمک بگیرم و حل مسائل فیزیک را به بابیجان و کار و فناوری را با مامیجان بسپارم!
4) راه آخر اما انگار عاقلانهتر است. بدون جهتگیری، اهمیت تکالیف هردرس را در ترازو بریزم و فقط یک یا دو تکلیف سنگینتر و با ارزشتر را انتخاب کنم و تا ساعت 11 شب، برای انجامشان وقت بگذارم. بقیهی را هم بسپارم به باد پاییزی تاهر چه باداباد!
به زبان ساده، دو تا را خوب بخوانم و بقیهی را فعلاً تحویل نگیرم.
خب... فیزیک که رتبهی اول، حفظ شعر، رتبهی دوم و... آخ داشت یادم میرفت؛ بالأخره آخر شب که گرسنه خواهم شد. پس عقل حکم میکند برای حل بهتر مسائل فیزیک، قبل از هر چیز، فیلههای مرغ را بهخط کنم تا خودشان لای سبزیجات پخته شوند و سر شام، سری به من هم بزنند تا از آنها عکس بگیرم و برای آقای کار و فناوری بفرستم!
یکشنبه، روز میلاد!
دفترم! شنبهشب، شب میلاد پیامبرم، بدخواب شدم. حال خودم را نمیفهمیدم. هی از خواب میپریدم، چپ و راست میرفتم و دوباره میخوابیدم. نه خواب پیروز میشد و نه بیداری، اما هر چه بود، حال خوبی بود. چیزی بین خواب و بیداری، شب و روز، تولد و مرگ! حدود سهی صبح بود که روی مبل نشستم. لای پنجره را باز کردم. سوز پاییزی، خودش را به لپهایم میچسباند. خیلی جدی قرآن را از سر تاقچه برداشتم. آن را جلوی رویم گذاشتم؛ رو به پنجره، همانجایی که ماه هم از قابش پیدا بود.
دیروز در مراسم جشن میلاد پیامبرص، آقایی آمده بود که حرفهایش به دلم نشست. میگفت قرآن زنده است. میگفت باید با پرسش، سراغ قرآن رفت. میگفت اگر چیزی از قرآن نخواهی، چیزی به تو نخواهد گفت، اگر سؤال نکنی، تحویلت نخواهد گرفت. تصمیم گرفتم در این شب عزیز، قرآن را جور دیگری بخوانم. آن را برداشتم. به عادت، بوسهای بر گونههایش زدم و محکم فشردمش. دَم گوشش صلواتی فرستادم و گفتم: «عزیز دلم! این اولینباری است که از تو سؤال دارم. دوست دارم پیامبرم را بهتر بشناسم و بدانم او چه کسی است؟ آخر تو باید او را بهتر از من بشناسی؟ بالأخره تو آنقدر با قلب محمدص صمیمی و نزدیک بودی که خدا، تو را بر دل او جاری کرد؛ پس به من هم بگو که از پیامبرص چه میدانی؟ لااقل یکچکه از شناخت خودت را با من به اشتراک بگذار.»
چشمانم را به هم فشردم و دوباره قرآن را بوسیدم. انگشتانم را لای ورقهایش کردم و صفحهای جلویم باز شد. چشمم را باز کردم. شب بود و چشم، چشم را نمیدید. نمیخواستم چراغ را روشن کنم و مامان و بابا را بیدار ... توی آن تاریکی نمیتوانستم آیهای را بخوانم.
صبح، حوالی 10، از خواب بیدار شدم. حالم بدک نبود؛ بهخصوص وقتی که دیدم قرآن هم کنارم است. با نگرانی و البته، چشمانی پفکرده، دوباره قرآن را باز کردم.
آیههای اول صفحه، چندان حرفی مرتبط با پیامبر ص نداشتند. اما اینبار بر خلاف همیشه، از رو نرفتم. اطمینان داشتم که قرآن جوابم را خواهد داد. یعنی باید جوابم را میداد. پافشاری کردم و آیه آیه پیش رفتم. سورهی فرقان بود. وای دفترم... اواسط صفحه، آیهای چشمک زد:
«وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا»
آیهی 63 با ترجمهی روان محمد آیتی. تختهگاز، داشتم از این آیه هم میگذشتم که یکهو این آیه یقهام را گرفت و ترمز را کشید. دوباره آیه را برانداز کردم. بیشتر از هرچیز، آن سلام آخر چشمم را گرفت...
قالو سلاما... دلچسب بود، سخن از سلام و سلامتی و ملایمت بود. به مفهوم آیه بیشتر فکر کردم.
جاهلانی مردان خدا را آزار میدادند، اما مردان خدا با آرامش با آنها رفتار میکردند و برایشان دست تکان میدادند و بهجای فحش و فضاحت، سلام میدادند.
یکهو یاد قصهای افتادم که دیروز، در جشن مدرسه تعریف کردند؛ اینکه پیامبر ص هرروز از مسیری عبور میکرد که یکی از مشرکان بر سرش، خاکروبه میریخت، اما برخلاف انتظار، پیامبر ص با مهربانی با او رفتار میکرد. تا اینکه روزی پیامبر ص او را ندید. نگرانش شد و فهمید که بیمار شده. به عیادتش رفت و... بقیهی داستان هم مشخص است؛ پیامبر ص با این رفتار، آن مرد را شرمنده کرد!
یک صدایی هی به من می گفت که آن عبادالرحمن، انگار همان پیامبر ص خودم است؛ هم اویی که: «و بندگان خداى رحمان کسانىاند که روى زمین به نرمى گام برمىدارند و چون نادانان ایشان را طرف خطاب قرار دهند، به ملایمت پاسخ مىدهند...»
وای دفترم، قرآن را بغل کردم، ماچش کردم، آخر قرآن جوابم را داده بود، قرآن تحویلم گرفته بود؛ ارتباط من با قرآن، دیگر ارتباطی دو طرفه شده بود.
دفترم! حالا ایمان آوردم که قرآن زنده است، و شاید مثل پیامبر ص، در قلب من هم جاری شود.
راستی دفترم! تو سؤالی نداری تا قرآنم، جوابت را بدهد؟