مریم ساحلی
درختها انگشت به دهان ماندهاند و دریا مبهوت. آدمها در دو سمت خط کابوسی عجیب، چتری از مرگ گرفتهاند توی دست و با خنده و گریهای توامان، مردادی غریب را برای شهر رقم زدهاند. تابستانهای شهری که تکیه داده به دریا همیشه شلوغ بوده است. سالهای بسیار مردم از دور و نزدیک راهی این دیار شدهاند تا تن به خنکای امواج بسپارند و به تماشای رفتوآمد کشتیها و سوسوی شبهنگام فانوسهای دریایی بایستند. اینجا هر چهار فصل سال رفتوآمد اتومبیلهایی با پلاک شهرهای دیگر و حرف زدن آدمها با گویشهای مختلف، بخشی از زندگی جاری و معمول است. اما حالا فصل دیگریست و زمانه حکایتی دیگر را رقم زده است. ویروسی که تاج ویرانی بر سر نهاده، راه افتاده و رنگ مرگ میپاشد. جغرافیای زندگی در شهرها پشت هم، نارنجی و قرمز میشود و قرمزیها به سمت تیرگی پیش میروند.
عدهای در این میان اما، هولناکترین دیدهها را ندید میگیرند. عدهای که کم هم نیستند، کولهبار سفر میبندند و راه میافتند. آنها نه صدای نفسهای به شماره افتاده را میشنوند، نه نفیر آمبولانسها و نه اخطار دستگاهها در بخشهای ویژه را.
اینجا پرندگان دریایی بوی مرگ آمیخته به آهک را به جان میکشند و در حجم عظیمی از حیرت، نگاهشان به فوج فوج مسافریست که از راه میرسند؛ مسافرانی که مرگ بر فراز چمدانهاشان پرواز میکند. آنها سفرههاشان را بر گستره چمنهای اندوهگین پهن میکنند و در ساحلی قدم میزنند که شنهایش نوحه میخوانند. آنها از یاد بردهاند کمی آن سوتر آدمها چون ماهیان بیرون افتاده از آبند. نمیدانم چگونه میشود چشمهای خسته و غمگین کادر درمان را دید اما ندید گرفت. افسوس که این روزها سؤالهای بیجواب بسیارند. راستی چگونه بعضی میتوانند چشم بر گورهای دهان باز کرده، ببندند و بیخیال بیماری و مرگ، راهی سفری شوند که ارمغانش درد و رنج و مرگ است، گاه برای خویش و گاه برای دیگران.
چمدانهایی که سوغاتشان مرگ است
در همینه زمینه :