• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
چهار شنبه 8 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 129436
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/31PZA
+
-

روشنفکری در خیابان/ روایت چشم‌های خیره

روشنفکری در خیابان/ روایت چشم‌های خیره

سیدمحمدحسین هاشمی

 نشسته توی اتوبوس، هندزفری در گوشش و خیره شده به ناکجا. ایستاده‌ام و دستم را به میله گرفتم تا ترمزهای یکدفعه‌ای راننده عذابم ندهد. مدام عقب جلو می‌شوم و سعی می‌کنم توی هیاهوی کرونا، فاصله‌ اجتماعی را هر چند اندک رعایت کنم. نگاهش را دنبال می‌کنم. یعنی دغدغه‌هایش چیست؟ خیلی سن داشته باشد . سی و چهار،‌پنج سالش است. کنار موهایش، سمت شقیقه‌هایش، کمی سفید شده. ریش‌هایش مرتب، اما کمی بلندتر از ته‌ریش است. یک پیراهن کمی گرم، آستین‌های تازده و یک شلوار کتان سرمه‌ای به تن دارد. ساده اما شیک. هندزفری‌اش از نوع بلوتوث است. از آن خوب‌ها؛ گران‌ها. به لباس و ساعت و دم ‌و دستگاهی که دارد، نمی‌خورد که دستش به دهنش نرسد. کنجکاو شدم که چرا اینقدر غم دارد پس. من بارها و بارها گفتم که چشم‌ها را خوب می‌شناسم. توی دستش یک کتاب است. جلدش معلوم نیست. به‌سختی از شیرازه‌اش سعی می‌کنم که بفهمم چیست. کتاب چرنوبیل را می‌خواند؛ شاید می‌خواهد سی‌و‌اندی سال پس از واقعه، در سالگرد فاجعه ببیند که چه بلایی سر چرنوبیلی‌ها آمده. این کتاب را خوانده‌ام. بعضی جاهایش مو به تن آدم سیخ می‌کند؛ بعضی جاهایش اشک درمی‌آورد. وقتی با خودم آن جمله‌ها را مرور می‌کنم می‌فهمم که شاید این نگاهش هم تحت‌تأثیر کتاب باشد؛ تحت‌تأثیر همان جمله‌ها. یک جایی‌اش نوشته:«مرگ عادلانه‌ترین چیز توی دنیاست. هیچکی تا حالا نتونسته از دستش فرار کنه. زمین همه رو می‌گیره؛ مهربان‌ها، ظالم‌ها و گناهکارها‌رو؛ همه‌رو. اما غیراز این، هیچ عدالتی روی زمین نیست.» من عاشق این جمله‌ کتاب هستم. او حکماً این را خوانده. دلم می‌خواهد سر صحبت را باز کنم و 4کلمه حرف حساب بزنیم. اتوبوس هنوز شلوغ است و شاید امکان نداشته باشد کنارش بنشینم. توی دلم خدا خدا می‌کنم که بغل‌دستی‌اش زودتر از او، زودتر از من پیاده شود تا ببینم این همه فکری که توی سرش تلنبار شده و می‌شود از میان چشمانش دید، فقط به‌خاطر ماجراهای این کتاب است یا چیز دیگر؟ امان از این کنجکاوی‌های بی‌دلیل. با خودم می‌گویم که چکار داری پسر؟ بگذار مردم زندگی‌شان را بکنند. اما باز ته دلم، حس کشف کردن آدم‌ها، قلقلکم می‌دهد. توی همین فکرها بودم که دوبار انگشتش را روی هندزفری‌اش زد. تلفن‌اش را جواب داد. چیزی توی این مایه‌ها گفت: «من به‌خاطر شما جونم رو به خطر انداختم و الان تستم منفی‌ایه. اینکه می‌گید یک‌ماه نباید بیای و مجبوری مرخصی بدون حقوق بگیری، اوج بی‌معرفتیه. بی‌قانونیه.» نفهمیدم منظورش چیست. کاش می‌توانستم کاری کنم. کاش می‌توانستم کمکش کنم. اما ایستگاه بعدی باید پیاده می‌شدم.
رفتم؛ نشسته بود؛ پیاده شدم؛ کماکان مشغول؛ خیره. نمی‌دانم داستانش چه بود اما هر چه بود، شاید او هم یک جایی حقش ناحق شده است. شاید درمانده شده از این بی‌رحمی آدم‌ها. مثل یک جای دیگری از کتاب که به نقل از یکی از چرنوبیلی‌ها نوشته بود؛ رئیسش عذرش را خواسته چون مدام مرخصی درمانی می‌گرفته و وقتی گفته من توی چرنوبیل اینجوری شدم، به‌خاطر شما جانم را به خطر انداختم، رئیسش جواب داده: می‌خواستی نروی، ما که نگفتیم. دارم فکر می‌کنم به اینکه ما توی زندگی‌مان چقدر از این حرف‌ها زدیم که باعث شده یک نفر، یک جا، تمام حواسش به چراهای ذهنش باشد.

این خبر را به اشتراک بگذارید