• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
شنبه 20 دی 1399
کد مطلب : 121347
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/lYL4J
+
-

روایت/ روزگار شهرام رحیم

فرزام شیرزادی- نویسنده و روزنامه‌نگار

ش - رحیم یا همان شهرام رحیم، کارمند بخش اداری شرکتی خصوصی و پرت افتاده، چند سال - حدود 18سال و 6ماه - صادقانه کار کرده بود. صبح سر وقت در اداره‌ حاضر شده بود و عصر هم درست رأس ساعتی که برایشان تعیین کرده بودند محل کارش را ترک کرده بود. شهرام رحیم، تنها شخصیت این داستان بسیار کوتاه، زندگی آرام، کوچک و بی‌دغدغه‌ای داشت که یکباره همه آرامش نصفه و نیمه‌اش بر باد رفت.
عصر روزی که ناچار شد برای همیشه محل کارش را ترک کند، تولب و غمگین انگار آواری روی سر و سینه‌اش فرو ریخته باشد تا ساعت‌ها بعد از غروب تو پارکی کوچک، روی نیمکت سرد فلزی نشست و به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند. در ذهنش خاطرات نوجوانی‌اش را تا آن روز بریده بریده دنبال ‌کرد.
یاد معلم ریاضی‌اش افتاد که گفته بود رحیم تو محشری، نابغه‌ای، درس‌ات را ادامه بده، تو حتماً به یک جایی می‌رسی. آقای «پیلسم» استاد تکیده و دیلاق دانشکده ادبیات را در ذهنش مرور کرد. پیلسم تو استراحت‌های بین زنگ، پشت حیاط‌خلوت سالن کوچک کنفرانس دانشکده، چای داغ را لاجرعه از تو لیوان پلاستیکی وارفته سر می‌کشید. سه چهار سیگار آتش به آتش روشن می‌کرد و دود سیگار را با ولع فرو می‌داد تو سینه‌اش. پیلسم چندبار گفته بود رحیم هر‌جا برود گل می‌کند... زنده‌باد شهرام رحیم.
شهرام رحیم با اعتماد به‌نفس درس خوانده بود. بعد رفته بود سر کار. موفق نشده بود سر و همسری دست و پا کند. دختری را که می‌خواست به او نداده بودند و لابد مثل بعضی از جوانان عزب و عاشق که به مراد و وصال دل نمی‌رسند، قید زن و زنبیل‌های دیگر را زده بود. شاید هم چنین نبوده. گرچه ما از جزئیات این بخش نسبتاً مهم زندگی شهرام رحیم بی‌اطلاعیم، فقط همین‌قدر می‌دانیم که گاه و بی‌گاه می‌گفت از شرط‌های ازدواج فقط شناسنامه‌ داشته است.
آن‌روز، شهرام رحیم، دلخور و غم‌زده، چشم دوخت به آسمان. ابرها هم انگار پکر باشند کیپ چسبیده بودند خفت هم. در آسمان و هوایی دودزده و غبار گرفته تا بیخ حلق. آسمانی شبیه این روزهای تهران سیاه و پرادبار و بی‌روزن. از فکرش گذشت برود پی یک کار دولتی یا نیمه‌دولتی و هر‌طور شده جایی خودش را بچپاند تا گوشه‌ای از تنهایی‌هایش پر شود. بی‌فایده بود. نه حالا که همان سال‌های گذشته پشت سرش هم فقط برای دلخوش بودن گذرایش به آینده امید داشت.
سال‌ها پیش که فکر می‌کرد معدل بالای مدرک دانشگاه به دردش می‌خورد تا دست‌کم خودش را جایی جا کند و مشغول کار شود، کلی این در و آن در زده بود و سر آخر فهمیده بود از شرایط استخدام فقط مدرک و ایرانی بودن را دارد.
از خاطرش گذشت که سال‌ها پیش برای خرید سوئیتی بیست ‌و چند متری پرایدش را به چند دلال هشت میلیون و دویست هزار تومان فروخته بود و تا آمده بود دست بجنباند ماشین و خانه و طلا و سکه سه برابر شده بودند و سوئیت هم از کَفَش رفته بود. در این‌جور مواقع کاری هم از دست آدم مغبون برنمی‌آید. اگر هم می‌خواست دست روی دست بگذارد غمباد می‌گرفت. می‌خواست عجالتاً تا پیدا کردن کار جدید وام بگیرد و پرایدی مدل پایین دست ‌و پا کند تا از رخوت و فکرهای آزاردهنده که به جانش نیش می‌زدند فرار کند. صبح روزی که هست و نیست مدارکش را برای وام گرفتن گذاشت تو کیف چرمی‌‌ای که از پدرش به یادگار مانده بود و به چند بانک و مؤسسه مالی رفت، عمیقاً دریافت که از شرط‌های وام هم فقط کارت‌ملی و کپی‌اش را دارد. شهرام رحیم پس از سال‌ها سیگار نکشیدن و ترک اقسام دخانیات، از دکه روبه‌روی بانک دو پاکت سیگار وطنی خرید. همانجا جلو دکه روی جدول سیمانی نشست. یک لیوان چای خرید. لاجرعه و داغ داغ چای را از تو لیوان پلاستیکی شکم داده هورت کشید. طعم تلخ دهانش را هم هورت کشید. سیگاری گیراند و تندتند پک زد. پک می‌زد و به جایی که نمی‌دانست کجاست خیره بود. خیره و زل به جایی موهوم و ناپیدا.

این خبر را به اشتراک بگذارید