• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 13 شهریور 1399
کد مطلب : 109088
+
-

کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم

یادداشت اول
کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم


فریدون صدیقی ـ استاد روزنامه‌نگاری

افق روشن است و من بربام خانه ایستاده‌ام در این صبح صادق که نامش یکشنبه است اما دلم بی‌قراراست، آنقدر که نام تو را گم می‌کنم، تو که همیشه با منی‌! چرا؟ چون نام همه فصل‌ها تا اطلاع بعدی کروناست‌! پس بروم کمی رؤیا ببافم، بروم سر کوچه، کسی را پیدا کنم و بگویم من میخ و تو چکش، بزن تو سرم تا درد بکشم، بزن تو سرم که خم شوم روی قفسه درد، وقتی گرانی در رقابت باکرونا دست زندگی را بسته است. البته بهتر است نروم شاید کسی نخواهد تو سر من در این سن و سال بزند. شاید اصلاً در این روزها کسی نخواهد چکش باشد و تازه اگر کسی پیدا شد، این میخ باید در جایی فرو برود؛ ‌مثلاً در تخته، در دیوار، در درخت. یادم آمد میخ هر جا فرو رود آنجا هم به اندازه میخ درد می‌کشد. حتی دیوار که میخ در سینه‌اش فرو می‌رود یا درخت که قلبش در خاک می‌تپد از این رنج تحمیلی پوستش 
درد می‌گیرد.
من از مجاورت یک درخت می‌آیم
که روی پوست آن دست‌های تازه غربت
اثر گذاشته بود
«به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی»
من درد می‌کشم وقتی باجناقم بهزاد به خاطر مرگ زودهنگام پسرعمویش در آن سوی دنیا درد می‌کشد، ‌ما هیچ‌کدام چکش نیستیم. من میخ نیستم. او هم نیست. آیا ما دیواریم یا درخت؟ کسی می‌گوید؛ باید یاد بگیری با دیگران با عقلت زندگی کنی و با خودت با قلبت. باید یا میخ باشی یا درخت و حتی چکش، عاقل باش. اما من عاقل نیستم. نه با خودم و نه با دیگران. من عاقل نیستم. آنهایی که فکر می‌کنند عاقلند یعنی دانای کل هستند. من دانای کل نیستم. دوستان خیلی دوستم ‌هم هیچ‌کدام خود را دانای کل نمی‌دانند. همین است که این چند نفر بدون آنکه تعمد داشته باشند، ‌با قلبشان زندگی می‌کنند. من اگر در مواردی پای قلب در میان نباشد به تجربه پناه می‌برم. آن هم در روزگاری که ناامیدی عقل را بیکارکرده است.
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم، ‌آن‌وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
حالا و اکنون که جوان نوزده ساله با معدل19.5 پیش ازاعلام نتایج کنکور خودش را ازطبقه چهارم خانه‌اش به زمین می‌بخشد یعنی مردن بهتر از نمردن است‌!؟ چون قبول نشدن در رشته دلخواه همان مردن است‌! با این وصف از گریه هم کاری ساخته نیست‌! کاش لب زندگی آن پسر رعنا بر پشت‌بام، کسی به او می‌گفت: قلب گرم و چشمان پرفروغت را حفظ کن، دنیا مال توست. نپر، بمان، فردا روز دیگری است جوان عزیزتر از چهارفصل! دریغا! حالا من چگونه رؤیا ببافم و از بهار و بنفشه و سیب و گیلاس بگویم، وقتی میلیون‌ها جوان هیچ رؤیایی ندارند تا آرزوکنند. از بس که ما اولیای معصوم و سرگشته و مسئولان پرتلاش و دور‌نیندیش جوانان را در تنگنا قرار داده‌ایم. چگونه جوانی را ببینم که نبینم دنبال خودش می‌گردد! چگونه بگویم که چلچله کلمات در حنجره‌ام لال نشود تا بغض تأسف‌ها نچکد‌؟ کسی گفت: چیزی نگو، به چشم‌هایش هم زل نزن و فقط دست‌هایش را در دست بگیر تا قلبش را لمس کنی، هر دو با حفظ فاصله اجتماعی دستمان را به سوی هم دراز می‌کنیم، به دشواری، کژ‌ومژ می‌شویم برای دردست گرفتن نبض دوست داشتن. صدای قلبش را ازدست‌هایش می‌شنوم، پرتپش و پرتمنا. قلب او هنوز برای عاشق شدن می‌تپد، حتی اگر کرونا لحظه‌ای از تعقیب او غافل نماند. او یکی از چند ده میلیون جوانی‌است که چشم به افق فردا دارد، در همین لحظه‌ها پروانه‌ای از دیوار بالا می‌آید تا سر به سر کوچه بگذارد و ما خرسند از حضور رنگین او شویم. من شنیدم زیر لب 
زمزمه می‌کرد:
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.


* همه شعرها از سهراب سپهری است.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :