بازخوانی زندگی احمد متوسلیان، از فرماندهان بزرگ معاصر ایران؛ به بهانه یک ادعای تلخ
از کرانه های غربی
عیسی محمدی
نرسیده به میانه تیرماه امسال بود که باز هم بحث درباره احمد متوسلیان داغ شد؛ فرماندهای که از سال 61 ربوده شده و مفقودالاثر است. همهساله نیز گمانهزنیهایی درباره اینکه او الان کجاست و در دست چه کسانی اسیر است و چه سرنوشتی داشته، صورت میگیرد. و باز هم این قصه تا سالگرد ربایش او در سال بعد مسکوت میماند. البته طی سالهای اخیر، سینمایی شدن این فرمانده ارشد سپاه پاسداران که محبوبیت خاصی هم نزد عموم مردم دارد، باعث شد تا باز هم دربارهاش زیاد صحبت کنند. فرماندهان و نظامیان اندکی بودهاند که به واسطه چنین چهرهپردازیهای هنرمندانهای، توانستهاند بیشتر از گذشته، در ذهن مردم باقی بمانند. متوسلیان، بابایی،شیرودی، کشوری، چمران و... از این دست بودهاند. حالا به میانه تیرماه امسال نرسیده، باز هم حرف و حدیثهایی از این فرمانده ارشد ایرانی و همراهانش مطرح شد و تقریباً همه درباره شهادت او سخن گفتند. و اشاره شد که جایی آرام گرفته در سواحل مدیترانه، آرامگاه همیشگی او و یارانش است. به این بهانه، باز هم نگاهی انداختهایم به یکی از فرماندهان شاخص و محبوب معاصر ایرانی؛ حاجاحمد متوسلیان؛ فردی که نمیدانیم پیشوند شهید برایش استفاده کنیم، یا مفقودالاثر یا... .
بچهمحله سیداسماعیل
در فروردین در محله امامزادهسیداسماعیل مولوی بود که به دنیا آمد. از همان کودکی نحیف و ضعیف بود. پدرش میگوید وقتی که احمد 4ماه داشت، به سفر حج رفت. شبی که برگشت، دید که چشمهای احمد گود افتاده و پاهایش نیز مثل چوب خشک شده است. نبض او به سختی میزد. پدر میگوید که از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد، وضو ساخته و 4بار امن یجیب را خواند. احمد جانی تازه گرفت، پدر به مادر احمد گفت که حالا به او شیر بده. اما در نهایت، متوجه شدند که احمد کوچک ناراحتی قلبی دارد و تن به جراحی او دادند. ماجرای پی بردن به ناراحتی قلبیاش هم چنین بود که او بیش از حد آرام و گوشهگیر بود و چنین روحیهای از یک کودک پسر، عجیب بهنظر میرسید. وقتی دنبال علتش رفتند، دیدند که بله، مشکل قلبی دارد.
داستان کبودیهای دست
زندگی احمد متوسلیان را، به دو دوره قبل و بعد از انقلاب باید تقسیم کرد. قبل از انقلاب، او درس میخواند، هنگام درس خواندن به پدرش کمک میکرد، به هنرستان صنعتی رفته و سپس راهی خدمت سربازی شد. بعد از آن نیز دانشگاه قبول شده و کار میکرد. در این میان به مبارزات انقلابی خودش نیزادامه میداد. حتی چند ماهی هم زندانی و شکنجه شد. ماجرا چنین بود که بهواسطه پخش اعلامیه با دو نفر دیگر دستگیر شده بود. چون آن دو نفر زن و بچه داشتند، همه مسئولیت را احمد عهدهدار شد. وقتی که مادرش برای ملاقات او رفته بود، دید که پسرش خیلی ضعیف و دستانش نیز کبود شده. کاشف به عمل آمد که او را با دستبند به تخت میبستند و شلاق میزدند. او هم که خودش را جمع میکرد تا بتواند شلاقها را تاب بیاورد، فشار به مچ و دستانش وارد میشد. این کبودیها به این علت بود.
این مرد جدی
کلاً جدیت خاصی داشت. حتی اگر کسی او را نمیشناخت، با این قاطعیت و جدیتی که در رفتار او میدید، میتوانست تشخیص دهد که با دیگران فرق میکند. حساسیت زیادی هم روی نیروها داشت. لابد آن صحنه را در فیلم ایستاده در غبار به یاد دارید؛ همانجایی که به بیمارستان میرود و میبیند که یکی از مجروحان، همینطور افتاده و کسی به او رسیدگی نمیکند. پیش مسئول بیمارستان میرود و وقتی متوجه میشود که چند باری این مجروح گفته که به وضعیتش برسند و کسی توجه نکرده، دنبال این مسئول میدود که او را بزند. حتی گاهی که شبها بچهها بیکار میشدند و بهاصطلاح جشن پتو میگرفتند، سروصداها که اوج میگرفت، دادی میزد و همه پخش و پلا میشدند. البته همیشه هم اینطوری نبود، گاهی هم بساط بگو و بخندش با بقیه جور بود.
یا می بری یا منفجر می کنیم
یکی از ویژگیهای نیروهای ابتدای انقلاب، قاطعیت آنها بود. طوری بود که کمکاری و عدمهمکاری را تاب نمیآوردند و گاهی در برخورد با این وضعیت، حتی تند برخورد میکردند؛ مثلاً در یک دوره، بچهها از شرایط بدی که در پادگان داشتند گلایه میکردند. حتی مریض هم شده بودند. احمد هم یکبار رفت پیش یکی از خلبانها و گفت که این بچههای مریض را عقب ببرند. خلبانها هم که برای خودشان داشتند، گفتند این کار را نمیکنیم. فکر میکنید برخورد متوسلیان چطور بود؟ به چند نفر از نیروهایش دستور داد که دور هلیکوپتر پخش شده و ضامن نارنجک را کشید. گفت یا بچهها را میبرید یا همینجا هلیکوپتر را منفجر میکنیم. خلبانها از ترس پا به فرار گذاشتند. سرهنگی آمد که قضیه را جمع کند که با سیلی محکم احمد روبهرو شد. قاطعیتی که از آن صحبت میکنیم، چنین چیزی بود. هر چند که در برخی موارد هم میرفت و از طرفهای خودش عذرخواهی میکرد.
ثابت کن که خدایی هست
یکی از ویژگیهای نظامیان ابتدای انقلاب در سپاه پاسداران، توجه کردن به جنبههای دیگر زندگیشان بود؛ برخلاف نظامیان رایج. مثلاً احمد عادت داشت که وقتهای بیکاری، با بچهها بحثهای اعتقادی راه بیندازد. در یک اتاق کوچک، همه دورتادور هم مینشستند و خودش شروع میکرد. توی بحث کردن هم، دقیقاً همهچیز را کنار میگذاشت. مثلاً میگفت که من خدا را قبول ندارم، شما که قبول دارید لطف کرده برایم اثباتش کنید. توی بحث کردن هم کوتاه نمیآمد. انگار که با یک ماتریالیست تمامعیار روبهرو بودید. نقل همان حکایت علامهطباطبایی بود که میگفت وقتی وارد کلاس درس فلسفه میشوید، هر عقیدهای که دارید پشت در بگذارید و بعد وارد شوید. حتی در یکی از این بحثها، یک نفر به قدری از دست احمد ناراحت شد که با او دست به یقه شد. حاجی هم جوابش را چنین داد که شما مسلمانها مگر در قرآن نخواندهاید که باید به نحو احسن جدال کنید؟
یا مرگ یا آزادی خرمشهر
قرار بود که مرحله سوم عملیات آزادسازی خرمشهر انجام شود. در واقع دو مرحله اول و دوم انجام شده بود تا پیشزمینهای باشد برای مرحله سوم. نیروها باید به سمت خرمشهر جاری میشدند تا آزادسازی انجام شود. آنها بیست روزی بود که به سختی میجنگیدند و همین، باعث فرسایش نیروها شده بود. چنین بود که احمد متوسلیان، در سیویکم اردیبهشتماه 61، به جمع رزمندهها رفت تا با آنها سخنبگوید. حرفهایش را هم چنین آغاز کرد: «...برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه به تیپ ما دستور دادهاند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم. چون میدیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گازانبری قرار بدهد، با این حال شما خوب مقاومت میکنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم جلو بیاید. در شرایطی که ما قصد داریم تا چند روز دیگر خرمشهر را آزاد کنیم، شنیدهام بعضیها حرف از مرخصی و تسویه زدهاند! بابا! ناموس شما را بردهاند! (منظور خرمشهر بود) همهچیز شما را بردهاند! شما میخواهید بروید تهران چه کار کنید؟ همه حیثیت ما اینجا در خطر است. شما بگذارید ما برویم با آب شط العرب وضو بگیریم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم، خودم به همه تسویه میدهم... بسیجیها! شما که میگویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امامحسین(ع) و سپاه او کمک میکردیم بدانید امروز روز عاشوراست... میدانم بیش از بیستروز است دارید یکنفس و بیامان در منطقه میجنگید و خستهاید و شاید در خودتان توان لازم برای ادامه رزم را سراغ ندارید، ولی از شما خواهش میکنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم...». سپس درحالیکه اشک میریخت، دست به آسمان برده و گفت: «خدایا! راضی نشو که احمد متوسلیان زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنا بر این است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ احمد متوسلیان را برسان...». او حتی در جلسه فرماندهان گردانهای تیپ 27هم گفته بود که این عملیات به هیچوجه لغو نمیشود، ولو اینکه حتی یک نفر هم زنده نماند؛ هدف فقط آزادی خرمشهر است و به لغو عملیات فکر نکنید.
فرماندهی؛ سختترین بخش آزادی خرمشهر
حاجاحمد فرد بسیار محکمی بود. به همین دلیل بود که به گفته محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران، او را برای مهمترین بخش عملیات آزادسازی خرمشهر انتخاب کردند. وقتی که طراحی عملیات به پایان رسید، آنها متوجه شدند که در نزدیکیهای خرمشهر، پاتک بعثیها شدیدتر خواهد بود. پس باید مسئولیت به کسی سپرده شود که بیشترین مقاومت را دارد. درگیریهای کردستان و روحیه حاجاحمد، به همه ثابت کرده بود که به این راحتیها اهل عقبنشینی نیست. این قضیه خیلی مهم بود؛ چرا که درصورت عدممقاومت فرد تعیین شده، کل عملیات ساقط شده و شاید تا سالها، خبری از آزادی خرمشهر نبود. بله، آنها درست حدس زده بودند؛ او مقاومت کرد و تسلیم نشد و حتی بعد از فتح ورودی خرمشهر، سریع به سمت تنها راه فرار بعثیها رفت تا هزاران سرباز عراقی بهدست ایرانیان اسیر شوند.
آخرین سفر
پس از فتح خرمشهر بود که حمله اسرائیل به لبنان هم آغاز شد. برخی روایتها، حاکی از این است که جبهه حامی بعثیها، قصد داشتند که با این حملات، اثرات فتح خرمشهر و پیروزی نسبی ایرانیان را تحتالشعاع قرار دهند. در این هنگامه بود که نیروهایی از ایران به فرماندهی احمد متوسلیان ابتدا راهی سوریه شدند. این سفر به درخواست حافظ اسد انجام شده بود. اما ظاهراً برخی فرماندهان و از جمله رفعت اسد، وزیر دفاع و برادر حافظ اسد، در مبارزه نیروهای ایرانی با اسرائیلیها کارشکنی میکردند. و چنین بود که فرمان از تهران رسید که برگردید و راه قدس از کربلا میگذرد و باید تمرکز اصلی روی جنگ با بعثیها باشد. حاجاحمد همه بچهها را تا دم پلکان هواپیما بدرقه کرد، اما خود با سه نفر دیگر و همراه با ماشین سفارت راهی بیروت شد. در اینجا بود که توسط مارونیها دستگیر شد. مارونیها، از بزرگترین طوایف مسیحی لبنان بودند. از اینجا به بعد بود که روایتهای متعددی وارد این ماجرا شد؛ از تیرباران در همان لحظه تا زنده تحویل اسرائیلیها دادن تا زندانی شدن و... .
خبر آورده اند...
احسان محمدحسنی، مسئول سازمان هنری رسانهای «اوج» به مناسبت سالروز ربوده شدن و شهادت 4 دیپلمات از یادرفته یادداشتی منتشر کرد. در آن نیز نوشت که خبر آوردهاند حاج احمد و یارانش، در همان ابتدا در سواحل مدیترانه تیرباران شده و مزارشان نیز مشخص است. البته چنین روایتهایی از قبل نیز وجود داشت، اینکه عدهای از همرزمان و فعالان و پژوهشگران دفاعمقدس، با استناد بهنظرات ریز و درشت افرادی دیگر، مدعی شده بودند که نباید منتظر این چهره بمانیم و او در همان ابتدای امر به شهادت رسیده است. هرچند که روایتهای دیگری نیز وجود داشتند که این امر را نفی میکردند. از آنجا که صحبتهای محمدحسنی، در کسوت مسئول فرهنگی مهمترین سازمان فرهنگی سپاه، وجاهتی دیگر به این گفتهها میبخشید، اغلب تلویحاً پذیرفتند که حتماً خبری در پس ِ این یقین ابراز شده وجود داشته است. هرچند که عدهای نیز اعلام کردند که این حرفها را سالها قبل مطرح کردهاند و از نظر آنها، شهادت این فرمانده ارشد ایرانی محرز بوده است.
حواسش به همه چیز بود
همیشه سفارش میکرد که باید رزمندهها، حسابی حواسشان به همهجا باشد. دائم باید چپ و راست را زیرنظر داشته باشند تا بیهوده خودشان را به کشتن و تیر دشمن ندهند. عملیات که شروع میشد، با اینکه فرمانده بود ولی جلوتر از همه توی میدان بود. وقتی هم که همراه با او به عملیات میرفتی، مطمئن بودی که حواسش به همهچیز هست و چیزی از زیر نگاهش نمیافتد. عملیات هم که تمام میشد، زودتر از بقیه نمیآمد. همهجا را سرک میکشید تا مطمئن باشد کسی جانمانده است. بعد از آن بود که خیالش راحت شده و آخر ستون بچهها برمیگشت. یکبار هم که بالای کوه آب نبود، بچهها پایین کوه میرفتند و برفهای آب شده را بالا میآوردند. چند تن از نیروها سه ساعت کوهپیمایی کرده بودند تا آب بیاورند. با اینکه در طول کوهپیمایی حسابی هم آب خورده بودند، ولی بهشدت تشنه بودند. احمد آنجا بود، ولی از آب و شربت تعارفی بچهها نخورد. میگفت ما راهی پایین هستیم، آنجا آب هست؛ این سهم شماست که با این سختی آب را میآورید.