اپیدمى ملخى!
سیدسروش طباطباییپور:
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان یعنی متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان،یعنی خودم ساخته شده است.
اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که مدرسه و معلمهایش را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً!
باید اعتراف کنم که ما عاشق درس و مشق هستیم و حالا گاهی برای تلطیف فضای کلاس، با حفظ دستورهای بهداشتی و با هماهنگی هم، چیزهایی در فضای کلاس میپراکنیم؛ همین!
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای مدرسه وگروه مافیا در روزهای کروناست که در دفتر خاطراتم مینویسم.
شنبه، 14 تیر
دیشب حوالی ساعت دوازده شب، چراغ اتاقم را خاموش کرده بودم و از وزیدن باد ملایمی از پنجرهی اتاقم لذت میبردم. ناگهان اطلاعیهی عجیبی در کانال رسمی مدرسه دنگدنگ کرد و لحظات شبانهی مرا عین روز روشن: «اولیای گرامی! با سلام و تقدیم احترام، با توجه به ادامهی حضور ویروس کرونا و حملهی ملخها و آلودگی هوا و احتمال پوکی استخوان و...، به اطلاع میرساند کلاسهای تابستانی مجازی فرزندان عزیزمان از تاریخ... تا تاریخ...»وای! نزدیک بود گوشی تلفن همراه مادرجان، به رحمت خدا برود. بیاختیار صدای ناهنجاری از گوشهی سمت چپ گلویم خارج شد و گفتم: «بیمزهها، حتماً میخوان شنای پروانه رو هم به شکل مجازی آموزش بدن! لطفاً به صورتتون آب بپاشین، حالا با دستهاتون دو بار چون شاپرکان، بالبال بزنین، بعد پاهاتون را عین شکل ارسال شده، تکونتکون بدین و...»
این خبر غمانگیر را از طریق تبلت، به گروه مافیا اعلام کردم. یاور سرضرب، عکسالعمل نشان داد:
-چرت نگو پسر! کرونا چیه، ملخ چیه، استخون پوک چیه؟رستورانها هم باز شد دیگه! ایشاالله مدرسه هم باز میشه و قیافههای تپلتون رو هر چه زودتر میبینم!
-برو بابا! ماجرا انگار تازه داره جدی میشه! من فقط تو «کالافدیوتی» میتونم با این سرعت، آدمها رو پخش زمین کنم، اما این کرونای لعنتی...
-بیخیال! من که باز هم از روی متکا، حاضری کلاس آموزش مجازی بازی ریاضی رو میزنم و درحال خوردن خیار، از روی موانع مجازی کلاس دوی با مانع میپرم.
-خدا باعث و بانی ساخت، تولید، غنیسازی و انتشار ویروس کرونا رو نابود کنه که تابستون رو هم از ما گرفت...
- من که فکر کنم معلما، برای اینکه قدرشون رو بدونیم، این ویروس رو علم کردن.
-نه بابا! این ویروس، کارِ کارخونههای تولید مواد الکلیه!
- نه! این ماسکفروشها همهجا رو ویروسی کردن!
توی تاریکی شب، صدای پریدن یک شیء نامرئی به گوشم رسید. تبلتم کمی سنگین شد. احساس کردم، روی کلمهی ملخ، یک موجودی شبیه ملخ نشسته! فکر کردم شاید استیکر است. دستم را روی پاهای فنریاش گذاشتم. پاها عین فنر در رفت و شیء نامرئی، از روی روشنی مانیتور تبلتم پرواز کرد و در تاریکی اتاقم گم شد.وقتی صبح زود چشمهایم را باز کردم، خودم را توی کمد لباسها دیدم.
محرم اسرار!
سلام دفتر عزیزم!کمکم صفحههای آخر تو هم سیاه میشود و من میمانم و غم بیدفتری!
اگر تو تمام شوی، من هم تمام میشوم!
آخر در این روزهای کرونا، تنها کسی هستی که میتوانم برایش درد دل کنم. خیلی نگرانم!
مادرجان گرامی، حتی اجازه نمیدهد برای خرید سیبزمینی، تا مغازهی سر کوچه بروم، چه برسد به شهر کتاب و فروشگاه لوازمالتحریر فروشی محل.
دارم مثل دوران ماقبل تاریخ، برگ جمع میکنم و لای دفترم میگذارم تا اگر به دنیای بیکاغذی برخوردم، لااقل روی برگها بنویسم.
احمدپسته میگفت: «خب مرد حسابی! بیخیال دفتر و کاغذ بشو! حرف دلت رو توی شبکههای اجتماعی بنویس و خیالت هم راحت باشه که صفحههاش هیچوقت تموم نمیشه!»
دفترجان!
البته که احمدپسته، از موضوعی غافل است.
این که شبکههای اجتماعی، حرف های مرا به گوش سیبزمینیفروش محل هم میرسانند، اما تو رازدار هستی و امانتدار!
نبوغ کلاغی!
از کرامات این موجود دو پا، اگر باز هم بگویم که دیگر شاخ در میآوری. وقتی عمو و بابا بالکن را ترک کردند، برای ادبکردن این موجود روسیاه، یک هستهی زردآلو نثارشان کردم. یکی از کلاغها که انگار ریشسفیدشان هم بود، شیرجه زد و هستهی بیزبان را از روی پیادهروی پارک برداشت و آن را برد وسط خیابان و رهایش کرد. چند ثانیه که گذشت، ماشین سبکوزنی از روی هستهی زردآلو رد شد و تق! هسته شکست! و کلاغ خندان، شیرجهی دیگری زد و هستهی مغزشده را به منقار گرفت و به آسمان رفت.
باورم نشد. یکبار دیگر این رفتار غیرانسانی و غیرکلاغی را برای شناخت قدرت خدا تکرار کردم. کلاغ دیگری همین رفتار را کرد؛ با این تفاوت که بعد از رهاکردن هسته وسط خیابان و قبل از مغزشدن آن، یکهو پرید وسط خیابان و قبل از شکستهشدن هسته، آن را به منقار گرفت. فکر کردم کلاغ مورد نظر، در محاسباتش اشتباهی کرده. اما پوزخندم تنها چند ثانیه دوام آورد. از انتهای خیابان، سر و کلهی کامیونی پر از خاک پیدا شد؛ کامیونی که حتی موچههای توی خیابان را هم لهولورده میکرد، چه رسد به هستهی زردآلو؛ و اینچنین شد که به کلاغها و نبوغشان ایمان آوردم.
در همینه زمینه :