یاس رازقى من!
سیدسروش طباطباییپور:
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان یعنی متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان، یعنی خودم ساخته شده است.
اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که مدرسه و معلمهایش را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً!
باید اعتراف کنم که ما عاشق درس و مشق هستیم و حالا گاهی برای تلطیف فضای کلاس، با حفظ دستورهای بهداشتی و با هماهنگی هم، چیزهایی در فضای کلاس میپراکنیم؛ همین!
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای مدرسه وگروه مافیا در روزهای کروناست که در دفتر خاطراتم مینویسم.
دوشنبه، نهم تیر
با بچههای گروه مافیا قرار باحالی گذاشتیم که در این تابستان عجیبوغریب که خبری از
کلاس و استخر و زمین فوتبال نیست، گروهی مجازی برای کتابخوانی تشکیل دهیم.
قرار شد یک کتاب را انتخاب کنیم، هر هفته، 100 صفحه از آن را بخوانیم و در روز و ساعتی مشخص، با استفاده از همین نرمافزارهای برگزاری نشستهای مجازی، دربارهی کتاب با هم گپ بزنیم.
تا اینجای کار، خیلی با کلاس بودیم و فرهیخته؛ حتی بر سر کتاب ماه اول هم خیلی سریع، توافق کردیم: «شما که غریبه نیستید»، اثر هوشنگجان مرادی کرمانی!
اما بر سر اسم گروه کتابخوانی جدید به این راحتیهاتوافق نرسیدیم! پیشنهاد اول، همین گروه مافیا بود.
اما به اتفاق آرا، رأی نیاورد. چون گروه کتابخوانی، چند عضو جدید هم داشت و قرار شد نام مقدس مافیا، همچنان منحصربهفرد بماند. اسمهای پیشنهادی، آبروی گروه را میبرد. جنگ بالا گرفت و بچهها در گروه، کلمات محبتآمیز نثار هم می کردند. تا اینکه قرار شد از بین این پنج اسم، با رأیگیری، یکی را انتخاب کنیم:
1. مکتبخانهی خلوچلها بدون ترامپ! 2. اتلمتل یه توله، دو توله، سه توله...!
3. کووید 20 4. شامبوس قامبولی 5. کلاغپر؛ کتاب پر!
دفتر عزیز! باورت نمیشود که کدام گزینه به اتفاق آرا، رأی آورد.
گزینهی چهار و البته که نمیدانم
شامبوس قامبولی چه ربطی به کتاب و کتابخوانی دارد!
میوهی اعتماد!
توی سایت مدرسه، کارنامههای پایانی بچهها را منتشر کردهاند؛ نمرههایی که نتیجهی آموزش مجازی و البته آزمونهای مجازی بود. یادم است یکبار نیمساعت مانده به امتحان ریاضی، به معین، شاگرد اول کلاس تلفن زدم تا دربارهی یکی از مسئلههای کتاب با او حرف بزنم. آنقدر توی اتاقش سر و صدا بود که حرفهایش را درست نمیشنیدم. کمی دقت کردم. صداها آشنا بود. روز امتحان ریاضی، نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت! من با بدبختی، به سؤالهای آنلاین پاسخ میدادم و در نهایت، 18 شدم و معین و هفتنفر از بچههای کلاس، با همفکری هم، همگی نمرهی 20 را درو کردند!
خندهدار تر، پیام تبریک مدرسه بود به بچهها: «دانشآموزان پایهی هشتم! پیشرفت قابل توجه شما نسبت به امتحانهای نیمسال اول را تبریک گفته و...»
سر همین موضوع، با بچههای گروه مافیا، کلی میخندیدیم. من که میگفتم یا مدرسه خودش را به کوچهی علیچپ زده و این پیام را داده، یا خودش را به کوچهی علیچپ زده و این پیام را داده! که در هر دو صورت، یک نتیجه دارد. اما احمدپسته به ماجرا از زاویهی دیگری نگاه کرد:
-اردلجان! آیا حتی یکبار هم آقای رضایی،ناظم مدرسه، دربارهی تقلبکردن یا نکردن سر آزمونهای آنلاین، به ما تذکر داد؟
گفتم: «نه!»
- آیا سؤالهای امتحان پایانی بچهها در آزمون آنلاین، در مدرسه متفاوت بود؟
گفتم: «نه!»
- آیا کسی از مدرسه به تو زنگ زد که چرا در آزمون علوم، نسبت به نیمسال اول پنج نمره پیشرفت داشتی؟
گفتم: «نه!»
همهی جوابها منفی بود. نتیجهگیری احمد را پسندیدم و یک لایک تپل، برایش فرستادم: «پس اردلانجان، مدرسه با زبون بیزبونی داره به تو میگه که من به تو اعتماد دارم؛ حتی اگه توی امتحانها، زیرآبی رفته باشی! تو برای من ارزشمندی، حتی اگه با همفکری با هم، این نمرهها رو بهدست آورده باشی! و بهت تبریک میگم و از خوشحالی تو، خوشحالم، حتی اگه همهی جوابها رو از پدر و مادر و برادر و خواهرت پرسیده باشی!»
خدایا! ... چه کنم؟!
قرنطینه، مفهوم شیک و مجلسی همان واژهی منحوس «زندان» است؛ و از بهار امسال، من و خانوادهام، از ترس جان، خودمان را زندانی کردیم.
اما یک گلدان یاس رازقی باوفا، زندان خانهی ما را معطر و قابل تحمل کرد. گلدانی که بابا، همان روزهای اول عید خرید و من جای مناسبی مقابل نور، در بالکن خانه برایش پیدا و از سر بیکاری، چپ و راست به آن رسیدگی کردم.
خدایی! یاس باوفا هم با گلهای تپلش، جواب محبت مرا داد.
دفترم! تا اینجای کار، همهچیز سر جای خودش بود. اما قصهی پر غصهی من از روزی آغاز شد که بهخاطر گرما، مجبور شدیم کولر گازی دوتکه یا همان اسپلیت خانه را روشن کنیم.
از بد حادثه، بخش خارجی یا همان کندانسور کولر ما، در بالکن است؛ بخشی که با بیرحمی، هوای گرم داخل اتاق را دریافت و با خشم، آن را در بالکن خانه خارج و آنجا را به جهنمی غیرقابل تحمل تبدیل میکند.
حواسم نبود! اما از همان روز اولی که کولر گازی روشن شد و خانهی ما هوای دلچسبی پیدا کرد، گلهای یاس رازقی من ریخت و برگهایش زرد و پژمرده شد.
چند روزی گلدان را جابهجا کردم و داخل خانه آوردم؛ اما یاس، آفتاب میخواست.
حالا من بر سر یک دو راهی محیطزیستی ماندهام. کولر روشن، محیط خانه را برای اهالی زندانی خانه بهشت میکند و محیطزیست یاس رازقی مرا جهنم! و کولر خاموش، لبخند را روی لب گلم مینشاند و زار و شیون را بر دل اعضای خانواده. خدایا!... چه کنم؟!