• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
پنج شنبه 18 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 100094
+
-

همیشه چیزی هست که تو را به یادم بیاورد

همیشه چیزی هست که تو را به یادم بیاورد

فریدون صدیقی _ استاد روزنامه‌نگاری

من از خاک، باران، باغبان و گلفروش اجازه گرفتم تا چند گل بچینم؛ با اینکه می‌دانستم در روزگاری که گل‌ها از غصه مردمانِ خانه‌نشین، نچیده پژمرده می‌شوند و عطر دلاویزشان از ترس کرونا پشت درِ بسته خانه شیرین و فرهاد زمینگیر می‌شود. پس دیگر نیازی به موافقت هیچ‌کس نبود، با این حال من شرط ادب بجا آوردم و موافقت باران و خاک را گرفتم و چهار شاخه گل، قد انگشتان کشیده جواد معروفی پیانیست شهیر و خالق اثر جاودانه «خواب‌های طلایی» پیش از آفتاب‌سوزشدن از میان علف‌های هرز تهِ کوچه چیدم، هر چهار تا را در لیوانی لبالب خاک خوب کاشتم. مشتی آب زدم و پیش‌روی یکی از طبقات کتابخانه به نام نامی روز معلم گذاشتم. همراهم گفت مثل اینکه حصرخانگی کار خودش را کرده است، حیف از این گل‌ها نبود؟ چرا چیدی مگر بچه شدی؟ حتما حق با اوست. یکی ازکارهای کرونا پریشانی روح و روان و به‌هم‌ریختن توازن و تعادل عقلی ماست؛ یکی مجنون مثل من، یکی دلخون، یکی افسرده، یکی مغموم و البته جمعیتی معدود، خادمان بیماران که نامشان پزشک و پرستار است و البته جمعی بی‌پایان بیکار. آنکه پرکار است کروناست که گویا نمی‌داند تمام دنیا در حال توطئه برای جان‌ستانی از او هستند؛ نام این جان‌ستان واکسن کروناست همانگونه که نام همه معلمان جهان امید است، چون امیدوارند تحقیق و پژوهش شاگردانِ سابقشان که اکنون نامشان دانشمند است تا پایان بهار به ثمر برسد و ما بی‌فاصله خیابان‌ها را غرق شادی کنیم.
در همین لحظه، کودکی که از دست کرونا گریخته است قبل از رسیدن به خانه روی در مدرسه‌اش با ماژیک سبز نوشت؛ معلم عزیزم روزت مبارک! آرزو می‌کنم به‌زودی در کلاس به شما سلام کنم و جلوی پایتان بلند شوم! کسی نمی‌داند این پیام چگونه به گوش خانم معلم رسید که همان روز دم‌غروب زیرش نوشته بود؛ عزیزم من هم آرزو می‌کنم تا قبل از تابستان دست‌های گل‌بهی تو را ببوسم!
مرا ببخش
اگر دوست‌ات دارم و
کاری از دستم برنمی‌آید

کودک که بودم هزار سال پیش بود. دنیا چهار فصل بود، بهار بود، گوجه سبز و چغاله بادام. من بودم، بیژن برادرم و دوستانم کیکاوس، ایرج و تهمورث که آن‌قدر بهاران را دنبال می‌کردیم و سربه‌سرش می‌گذاشتیم که تابستان می‌آمد و تمام کوچه‌های باران‌خورده را خشک می‌کرد و کار مردمان ساده‌تر از سیب سنندج را به جایی می‌رساند که در رودخانه قشلاق شنای‌قورباغه تمرین کنند. آفتاب که رنگ‌به‌رنگ می‌شد، پاییز می‌آمد و ما، سر تراشیده، سربازتر از سربازان گمنام به صف می‌شدیم تا در کلاس به جای «آو» می‌گفتیم «آب» و تا یاد نمی‌گرفتیم سیلی گوش‌نواز و درد خط‌کش در کف دست دردناک‌تر از ترکه بود، از بس که معلم بودند؛ یعنی خیلی معلم بودند؛ سبیل داشتند، متشخص، باهیبت و متکلم. احترامشان نه فقط برای بچه‌ها و اولیای آنان که برای همه یک وظیفه عقلی و قلبی بود، حتی میوه‌فروش‌ها و قصاب‌ها به آنان احترام می‌گذاشتند؛ خیابان‌ها و کوچه‌ها هم. به همین دلیل یکی از چهارگُلی که چیدم، نام صورتی‌اش را می‌گذارم خانم شهشهانی معلم کلاس اولم و آن سه تای دیگر که سفیدند، سهم معلمان دیگرم آقایان حیرت سجادی، ملک‌الکلامی و سیدالشهدایی که اطمینان دارم هر چهارتن در بهشت مشغول درس‌دادن به بی‌سوادان هستند!
همیشه چیزی هست
که تو را به یادم بیاورد
گرامافونی
در اعماق خاطره‌ها روشن مانده....

حالا و اکنون که باد در کلاس‌های خالی دنبال بچه‌ها می‌گردد و دستی نیست تا روی تخته بنویسد روزت مبارک آموزگار عزیزم! پس فراش مدرسه مغموم‌تر از پاییز به افتخار روز معلم زنگ مدرسه را به صدا درمی‌آورد. اما راست این است در روزگار طاقت‌سوز کرونایی هیچ بزرگداشتی شعف پیشین را ندارد؛ آن هم برای معلمانی که از تعارف و القاب جورواجور خسته شده‌اند و دوست می‌دارند دست‌کم به پاس سهم بسزایی که در سوادآموزی جامعه دارند زنده‌بودن را زندگی کنند، نه آنکه ادای زندگی دربیاورند. تردید نکینم، جامعه وقتی به رشد و تعالی می‌رسد که معلمان آن در رفاه و آسایش باشند. این را همه می‌دانند، حتی گچ و تخته هم می‌دانند، دفتر بی‌خط هم می‌داند، رئیس ستاد مبارزه با کرونا هم می‌داند، ابر هم می‌داند که به افتخار آنان می‌بارد تا هوا در روزگار دلتنگی همچنان بهار و سبزه باشد. من به سهم خود از درک بهار و باران سپاسگزارم تا باز گل بروید در علفزار.
بهارمی‌آید
عکس‌ها پر از خرگوش می‌شوند
بالکن‌ها پر از گنجشک
توفان، نسیم می‌شود
و نسیم شانه‌ای برای علفزار

 
 همه شعرها از؛ رسول یونان

این خبر را به اشتراک بگذارید