داستانک

در زیر باران، جاده روستایی جورجیا درست دیده نمیشد. جودی که وانت دزدی را میراند ناگهان ترمز کرد و مسافری که روپوش سفید به تن داشت نفسزنان سوار وانت شد: «اتومبیلم خراب شده!»
«دکتری؟»
«آره.»
جودی، دیوانه جنایتکاری که تازه از آسایشگاه روانی فرار کرده بود پرسید: «توی آسایشگاه کار میکنی؟»
ویلیام، قاتلی که تازه از زندان فرار کرده بود به دروغ گفت: «بله.»