نواب
نگاهی به سیر مبارزاتی نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام در دهههای بیست و سی شمسی
محمدمهدی عبد خدایی
کارگر سوهانکاری شرکت نفت آبادان بود، بچه خانیآباد. دیپلمه مدرسه صنعتی آلمانها. پیش از آنکه به آبادان برود و مشغول بهکار شود، در مدرسه مروی تهران درس مذهبی میخواند. هنگامی که در آبادان مشغول بهکار بود، کارگری به مدیر انگلیسی شکایت میکند و مدیر انگلیسی با دست هلش میدهد و به او سیلی میزند. بینی آن کارگر خونآلود میشود و با همان سر و وضع به جمع کارگرانی میپیوندد که نواب صفوی هم آنجا حضور داشته. البته نام اصلی نواب صفوی سیدمجتبی میرلوحی است. در آنجا وقتی تظلم میکند، نواب صفوی برای کارگران سخنرانی میکند. آنها را جمع میکند و پشت اتاق آن مدیر انگلیسی رو به کارگران میگوید: «یا این مدیر انگلیسی باید قصاص شود یا از این کارگر رضایت بگیرد». مأموران مثل مور و ملخ میریزند و کارگران را متفرق میکنند و شبانه نواب را به نجف فراری میدهند. این سالهای آخر رضاخانی و روزگاری است که متفقین در حال اشغال ایران بودند. او در نجف مشغول تحصیل میشود. در آنجا با علامه شیخعبدالحسین امینی، صاحب کتاب «الغدیر» ملاقات میکند. علامه امینی روی نواب صفوی تأثیرات زیادی میگذارد و در آنجاست که کتاب «شیعهگری» احمد کسروی بهدست نواب صفوی میافتد. کتاب را میخواند و احساس میکند که سراسر این کتاب علیه تشیع نوشته شده است. کتاب را به مرحوم حاجحسین قمی، کسی که از مراجع بوده یا مرحوم سیدحسن اصفهانی، آیتاللهخویی و به دیگر مراجع آن روز نجف نشان میدهد. همه میگویند که نویسنده کتاب مهدورالدم است. در آنجا تصمیم میگیرد که به ایران بیاید و این غائله را خاتمه دهد. امروز در پروندهاش نوشته شده که همه مراجع آن روز به نواب صفوی کمک میکنند. استاد حسن اصفهانی 6تومان میدهد. حاج حسین قمی 4تومان و آیتاللهخویی 4یا 6تومان. از همه جالبتر 13دیناری است که آیتاللهمدنی، شهید محراب بعدی، برای خرج ازدواجش کنار گذاشته بود که به نواب میدهد تا به ایران بازگردد. نواب به ایران بازمیگردد و اول در آبادان میماند و بعد به تهران میآید و تصمیم میگیرد کسروی را مضروب کند. کسروی حزبی به نام «با هم بودگان» تأسیس کرده بود. کسروی چون در حیطه زبان فارسی فعالیت فراوان داشته، واژههای ترکیبی هم درست میکرده و نام «حزب» را در تغییری به فارسی برگردانده بود. نواب در آنجا با کسروی مباحثه میکند. کسروی جمعیتی هم داشته به نام «رزمنده» که آدمهایی را که در مورد شعر و شاعری صحبت میکردند، کتک میزدند و روزنامهای هم به نام «پرچم» منتشر میکرد. در واقع دارودسته کسروی به نوعی تفکرات فاشیستی داشتند، بهصورتی که با هرگونه ارزشهای فرهنگی مثل شعر و ادبیات و مذهب مخالف بودند. نواب صفوی ابتدا بهعنوان مستمع وارد جلسات کسروی میشود و نزد او میرود. کسروی به او میگوید: «بچهسید! اینکه شما پس از 1400سال دور ضریح میگردید چه معنیای دارد؟ این شخص مقابل حکومت قیام کرده و کشته شده. حالا عزای عاشورا و تاسوعا میگیرید. یعنی چه که این کارها را میکنید؟! این خرافات را کنار بگذارید!». نواب صفوی به او پاسخ میدهد و میگوید: «آقای احمد کسروی، آیا تا به حال عاشق شدهای؟ علاقهمند بودهای؟ بچههایت را دوست میداری؟». کسروی میگوید: «بله، اما دور آهن نمیگردم. این ضریح آهن است». میگوید: «عکس بچههایتان همراهتان است؟ گاهی میبوسیشان یا نه؟». راجع به این بحث میکند و میگوید که ما ضریح و آهن نمیبوسیم؛ آهن و ضریحی را میبوسیم که وابسته به انسانی است که برای آزادی شهید شده و برای آزادی، طفل ششماهه و جوان هجدهسالهاش را فدا کرده. میگوید، ما آهن نمیبوسیم، بلکه میخواهیم پرچم آزادگی را در دنیا بالا ببریم و بگوییم حسینبنعلی(ع) چنین شخصی بوده و هست». کسروی میگوید: «قرآن خواندهای بچهسید؟ مگر نخواندی که در قرآن نوشته شده است «لاتکرموا امواتکم!؛ یعنی مردگانتان را اکرام نکنید؟!». نواب قرآن را از جیبش بیرون میآورد و میگوید: «این آیه را به من نشان بده». کسروی پاسخ میدهد: «خودت پیدا کن. لازم نیست من پیدا کنم». نواب صفوی پاسخ میدهد که «چنین آیهای در قرآن وجود ندارد. شما آیه جعل میکنید!» نواب میگوید: «در آنجا معتقد شدم که کسروی اصلا عقیده ندارد. انحرافی در ذهنش هست که فقط میخواهد علیه شیعه حمله کند». کسروی آنجا به نواب صفوی میگوید: «بچهسید زیاد حرف نزن!». دست نواب صفوی را میگیرد و به هشتی ساختمان حزب میبرد و ادامه میدهد: «بچه اگر یکبار دیگر بیایی اینجا میدهم که بکشندت!». در چهارراه حشمتالدوله هم نخست کسروی به نواب حمله میکند ولی نهایتا کسروی مضروب میشود و به بیمارستان میرود. روزنامه حزب توده، فوقالعادهای منتشر کرد و تیتر زد: «نواب صفوی و هوچیگریهای او در پایتخت!». عکس نواب صفوی را هم چاپ کرد. نواب صفوی دستگیر میشود و قرار کفیل برایش صادر میکنند. او 13هزار تومان باید به کسروی بدهد. بازاریان تهران برای او 13هزار تومان جمع میکنند و به نواب صفوی میدهند تا آزاد شود و نواب صفوی تا انتهای بازار بزرگ میآید و جوانان را جمع میکند و از آنجا دست به اقدام بزرگی میزند. از آنجاست که میگوید: «خواب دیدم که حضرت سیدالشهدا(ع) بازوبند سبزی به دستم بست و روی آن نوشت «فدائیان اسلام». این موضوع درحقیقت اصل تشکیل فدائیان اسلام است.
وقتی رزمآرا روی کار میآید و اعلام میکند که ملت ایران نمیتواند یک لولهنگ (آفتابه) بسازد و تصمیم میگیرد قرارداد گس- گلشائیان را امضا کند، دکترمصدق به دربار متحصن میشود. این هم البته داستانی دارد. مردم جمع میشوند و به دکترمصدق در جلوی خانهاش میپیوندند و اعلام میکنند که ما میخواهیم به دربار متحصن شویم. شاه عبدالحسین هژیر، وزیر دربار را میفرستد تا با متحصنان صحبت کند. شاه میپذیرد که با متحصنان ملاقات کند. شاه میگوید ما هر جا بدانیم که حزب توده نفوذ دارد، ارتش دخالت میکند و با آنها برخورد خواهیم کرد. دکترمصدق آنجا میگوید ما هم حزب تشکیل میدهیم. از تحصن دربار که خارج میشوند، اعلام میکند که جبهه ملی تشکیل میدهیم. جبههای که 2هدف دارد؛ یکی ملیشدن صنعت نفت و دیگری انتخابات آزاد؛ هرکس با این دو شعار موافق است میتواند وارد این جبهه شود. در این زمان است که فدائیان اسلام، گروههای ملی و همه گروهها و احزاب وابسته، به جبهه ملی وارد میشوند. از اینجاست که همکاری نواب صفوی با دکترمصدق آغاز میشود. در حقیقت وقتی که مرحوم آیتاللهکاشانی به کرمان و خرمآباد و لبنان تبعید شده، با اقدامهای فدائیان اسلام، جبهه ملی را تشکیل میدهد. نواب صفوی نامهای به آیتاللهکاشانی مینویسد و میگوید کاندیداهای خود را برای مجلس شانزدهم اعلام کنید. آیتاللهکاشانی در نامهای به نواب صفوی 8 نفر را معرفی میکند. آیتاللهکاشانی، مصدق، مکی، نریمان، بقایی، حائریزاده و عبدالقدیر آزاد و دکترسیدعلی شایگان را بهعنوان کاندیداهای مجلس معرفی میکند. پس از آن وقایعی پیش میآید که در انتخابات دخالت میکنند و صندوقها را که در مسجد سپهسالار بوده به اداره فرهنگستان میبرند و عین آن صندوقها را جابهجا و با اسامی قلابی پر میکنند، فردا که آن آراء را میخوانند نامی از آن هشتنفر درمیان نیست.
دکترمصدق اعلام میکند که من به احمدآباد میروم چون تقلب شده و این تقلب را عبدالحسین هژیر انجام داده است. در این رابطه است که سیدحسین امامی در دوازدهم محرم آن سال به مسجد سپهسالار میرود و چون شاه، عاشورا و یازدهم و دوازدهم 3روز روضه داشته، برحسب اتفاق این بار وزیرش را میفرستد. سیدحسین امامی اسلحهاش را میکشد و 3گلوله به سمت هژیر میچکاند. مردم فکر میکنند که لامپ ترکیده و عدهای فرار میکنند. سیدحسین امامی در مسجد سپهسالار فریاد اللهاکبر سرمیدهد و بالاخره دستگیرش میکنند. هنوز هیچی نشده او را اعدام میکنند. نواب صفوی اعلامیهای صادر میکند و میگوید که «خدایا، این فرزند عزیز زهرا(س) را از ما بپذیر!» و کشتن هژیر را به گردن میگیرد. بد نیست که نقبی هم به سخنان آیتاللهطالقانی بزنیم که میگوید:«آنها 2اقدام انقلابی کردند. نخستین اقدام آنها کشته شدن هژیر و دیگری باطل شدن انتخابات دور شانزدهم در تهران بود.» دوباره که انتخابات برگزار میشود، این هشتنفر به مجلس راه مییابند. وقتی شاه میبیند که سهیلی و جم نخستوزیر میشوند و هیچیک کارایی ندارند، حکم نخستوزیری سپهبد رزمآرا را میدهد. رزمآرا که نخستوزیر میشود، در مجلس میگوید: «ملت ایران که نمیتواند لولهنگ بسازد، چگونه میخواهد پالایشگاه نفت را اداره کند؟!» دکترمصدق نیز در پاسخ به او در مجلس میگوید: «تیمسار! اینجا پادگان نیست. اینجا خانه ملت است». آقای مکی در خاطراتش مینویسد که «من کنار دکترمصدق ایستاده بودم. زیر بغلش را گرفتم و گفتم وقت غشکردن است دکتر! و او هم غش میکند و مجلس بههم میریزد، رزمآرا هم از مجلس خارج میشود».
به همین دلیل است که در 16اسفند سال 1329، فدائیان اسلام، رزمآرا را توسط خلیل طهماسبی، در ختم آیتاللهفیض، از مراجع تقلید، میکشند. فدائیان بعد از نخستوزیری مجدد مصدق با او به مشکل میخورند و خواهان اجرای احکام الهی میشوند. در ماجرای کودتای 28مرداد هم نواب و یارانش بیطرف میمانند و کاری نمیکنند، تا اینکه دولت فضلالله زاهدی سقوط میکند و حسین علاء (وزیر دربار)، نخستوزیر میشود.
اینجاست که نواب و یارانش دوباره به عرصه مبارزه برمیگردند و اینجاست که بحث ترور علاء مطرح میشود. در ماجرای تیراندازی به حسین علاء، من جزو 5 نفری هستم که زنده مانده است. نواب صفوی قبلش با تیمور بختیار دیدار میکند. نواب صفوی اعلام میکند که ما با پیمان نظامی ایران و بغداد مخالفیم، چه آنکه ایران وارد اردوگاه نظامی آمریکاییها و غرب میشود. ما مخالف پیمان نظامیای هستیم که یک پایش ناتو و پای دیگرش سنتو است. ناتو مربوط به اروپای غربی بود و سنتو متعلق به آسیای جنوبشرقی. به همین دلیل ما با این پیمان مخالف بودیم. توسط آقای معتمدی، مشاور آقای علاء به نخستوزیر و توسط بختیار به شاه پیغام دادیم که ما با اجرا و انعقاد این پیمان و وابستهشدنمان به آمریکا شدیداً مخالفیم. حتی نواب صفوی به بختیار گفت من به خلیل طهماسبی اسلحه دادهام. وقتی که آن شب از هم جدا شدیم، نواب صفوی به خانه خواهرش رفت و در آنجا دستگیر شد. من هم فراری شدم و 8ماه بعد به زندان افتادم. من اگر با نواب صفوی دستگیر میشدم، حتماً همان روز، مانند او تیرباران میشدم.