• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
دو شنبه 16 مهر 1397
کد مطلب : 33319
+
-

آن‌سو و این‌سوی دنیا

فراواقعیت
آن‌سو و این‌سوی دنیا


محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
تصمیم گرفتم بروم آن‌سوی دنیا. مدت‌ها بود در چنین فکری بودم. صبح ساعت10 که از خواب برخاستم (بیدار شدن در اول صبح را اصلا دوست ندارم) رفتم وسط خیابان و گام سمت آن‌سوی دنیا گذاشتم. فکرم طرف دوستم فریبرز بود که 2سالی می‌شد مرده بود. با او به کوه، دریا، دشت و صحرا زیاد می‌رفتیم. دیدم یکی از پشت‌سر صدایم می‌زند. برگشتم. فریبرز بود. حیرت‌زده پرسیدم: «تو که مرده بودی!» لبخند زد و گفت: «الان هم مرده‌ام!»
- پس اینجا چه می‌کنی؟
- معلوم است، چون تو خواستی آمدم.
رفتم طرف فریبرز و دست دراز کردم که سلام دوباره بدهم. دستش را پیش آورد اما وقتی دست‌ها به هم رسیدند متوجه شدم دستش هیچ جسمیتی ندارد و داخل دستم چیزی قرار نمی‌گیرد. وقتی انگشتم را به سینه‌اش گذاشتم انگار که در فضای خالی قرار گرفته باشد در تنش فرورفت...
خوشحال بودم فریبرز با من است. گام اول را که برداشتیم، گام دوممان بلندتر شد. گام سوم هم بلندتر از گام دوم و گام چهارم هم بلندتر از گام سوم. چیزی نگذشت که هر قدممان به چند کیلومتر رسید و مدام هم طول بیشتری می‌یافت.
پا از زمین بیرون گذاشتیم و ماه، مریخ، نپتون و بقیه سیارات را هم پشت‌سر گذاشتیم. فریبرز که تا آنجای کار هیچ حرفی نزده بود (لازم نبود حرفی بزند تا بودنش را احساس کنم و باعث آرامشم شود، صرفا وجود عاری از جسمش برایم کافی بود تا برای رفتن انگیزه بگیرم) پرسید: «کجا می‌رویم؟» «به آن‌سوی دنیا.» «چرا این‌سوی دنیا نرویم؟» «اجازه بده آن‌سو برویم بعد به این‌سو هم خواهیم رفت.» پا از منظومه شمسی بیرون گذاشته بودیم و می‌رفتیم. هرچه بیشتر می‌رفتیم گام‌هایمان بلندتر می‌شد و مسافت بیشتری طی می‌کردیم. در فضای لایتناهی غرق شده بودیم. به‌هیچ‌وجه به آن‌سوی دنیا نمی‌رسیدیم. برای همین تصمیم گرفتیم به این‌سوی دنیا برویم. فکر بدی نبود. راه عوض کردیم و به‌گفته فریبرز، این‌سوی دنیا را در پیش گرفتیم. در یک آن به ذهنم رسید اگر این‌سو و آن‌سوی دنیا را پیدا کنم می‌توانم وسط آنها را که می‌شود مرکز دنیا پیدا کنم. مشعوف شدم و ذوق کردم. قرار گرفتن در مرکز دنیا خیلی مهم بود. هر انسانی دوست دارد مرکز عالم باشد! اما آن‌سوی دنیا را پیدا نکرده بودم و هرچه می‌رفتیم به این‌سوی دنیا هم نمی‌رسیدیم.
به فریبرز گفتم: «اگر به این‌سو و آن‌سوی دنیا برسیم می‌توانیم مرکز دنیا را پیدا کنیم.» خندید و گفت: «فقط شما زنده‌ها به این چیزها فکر می‌کنید، ما مرده‌ها افکار و دغدغه‌های دیگری داریم.» بعد هم از من جدا شد و پی‌کار خود رفت. حالا من در فضای بیکران تنها بودم. کاش فریبرز نرفته بود.
این‌سوی دنیا هم نقطه پایان نداشت. ناامید شده بودم. با همه بلندی‌ای که گام‌هایم داشت و منظومه‌های کیهانی را یکی یکی پشت‌سر می‌گذاشتم اما در بی‌نهایتی غرق شده بودم که نمی‌دانستم به کجا می‌رسد... ناگهان به خود آمدم؛ بله بی‌نهایت. هم این‌سو و هم آن‌سو، بی‌نهایت بودند و من میان دو بی‌نهایت بودم. زمانی که دوسوی یک خط، بی‌نهایت باشد، هرجای خط، می‌تواند مرکز آن باشد. درست فهمیده بودم؛ مرکز دنیا همان نقطه‌ای است که انسان در آن قرار دارد. هر انسانی خود مرکز دنیاست! من هم در مرکز دنیا بودم.

این خبر را به اشتراک بگذارید