آنها آفتابگردانهایی بودند که به سمت خورشید رفتند
عزیزالله محمدی/ نویسنده

خیلی وقتها با خودم میگویم که دل به دریا بزنم! کاری بکنم و سکوتم را بشکنم از این همه بغضی که در وجودم نشسته. لااقل فریادی بزنم و یا جایی بروم! اما هیچگاه فرصتی به دست نمیآید که این دل را به دریا بزنم. دل، در همین محبس تن چنان به تنگنا میآید که عینیت «دلتنگی» را با هر نفس میتوانم صد بار آه بکشم.آه در پی هم، بیآنکه کسی شرارههای سر به فلک کشیده از رنج روزگار و درد دوران و جفا و نامهربانیها را بتواند حتی بر روی صورتم ببیند.
چارهای نیست؛ آمدهایم که زیستن را تجربه کنیم و برویم. چند صباحی بیش نیست و باید رنج دوران را به قول آن آواز نورانی استاد نوری، برد.
میان من و فهمیدن فاصله، فاصله عمیقی هست و هیچگاه درک نمی کنم که اصلا فاصله یعنی چه؟ برای همین همیشه دلتنگم. همیشه دلم میخواهد دل به دریا بزنم. دلم میخواهد به سرنشینان و مسافران هر هواپیمایی که از بالای سرم رد میشود بگویم: آهای! آهای! آهای...! تو که آن بالا هستی: به قول استاد شفیعی کدکنی، به کجا چنین شتابان! اما صدایم به صدایشان و دستم به رفتنشان نمیرسد و در همین پایین میمانم تا کسی دستم را بگیرد. امیدم این است که اگر صدایم به رفتنها و یا دلم به دریا نمیرسد، لااقل این شراره دلتنگی نوری را از وجودم ساطع خواهد کرد که شاید ندای درونی، یا صدای ناشنیدهای یا حرف جاماندهای را بتوانم بشنوم.
اصلا گاهی در تضاد اندیشه بودن و نبودن معلق باقی میمانم و از کسی که نمیدانم کجا هست و کی هست میپرسم، اگر فاصله خوب است، اگر فاصله بد است، چرا خورشید هم هست و هم نیست؟ چرا نمیتوان به خورشید زیاد نزدیک شد و چرا این فاصله، لذتی از نور و حرارت بر من میبخشد؟ چگونه است که اصلا به این همه نور از بس تکرار شده و هر روز به هیچ مزد و منتی میتابد توجه ندارم؟ شاید من باید گل آفتابگردان میبودم تا قدر خورشید را بدانم.
آها! دقیقا همین است. من باید گل آفتابگردان باشم تا بتوانم رو به خورشید باشم. باید بدانم نور از کدام سمت میآید. باید بدانم که رنج و درد و دلتنگی، منبع اصلی وجود نور است و باید به سمتی بروم. به کدام سمت؟ چگونه؟ چرا؟ کی و با چه کسی؟ ناگهان قطعهای از زمین گویی صدایم را شنیده پاسخ میدهد. بیا! بیا! بیا...! باز بیا! کوله جانم را میان تنم میپیچم و خردههای فکر و اندیشه و سوال را در پشت زبانم به هم پیوند میزنم تا از هیاهوی شهر خارج شوم. به جایی که نامش فاصله است. فاصله شهر تا بیرون. فاصله هیاهو تا آرامش. فاصله دو دنیا از هم! رفتنیها رفتند و ماندنیها هنوز در آه و با آه بدرقه، چشم تر میکنند و قصه میگویند.
من گر چه خودم مثل همه خودمهای دیگر، قصهای دارم از جنس ناگفتهها و اصلا مگو! مگوها! اما آنجا چیز دیگری است؛ قصههایی شنیدنی و ناتکرار؛ قصههایی که تا دیروز از کنار من مثل رگه باریک نوری رد میشدند و من در خفای ادراک نمیدانستم آنها نیز میتوانند قصهای ناشنیده باشند. خودم بودم با قصههای خودم، ولی! حالا دلم که از چند قدمی ساحل به پیش نرفته بود، افتاده بود در پهنه اقیانوسی از عاشقی و قصههایی که هر کدام شرر بر شرارههای دلم میزد.
من نشسته بودم و یک مرد که خودش هزار و یک شب قصه دنیای دیگر را بر لب داشت، قصه میگفت؛ از حقیقت بودنها و شدنهایی که هر کدام جهانی از عاطفه و مهر و مهربانی را در خودش جای داده بود.
قصه کودکانی که مدفون شدند. مادرانی که گریان شدند. پسرانی که عشق را در سینه با خود بردند و دخترانی که شان زیبایی نامشان هم حتی بغض را بیامان میخواست در دلم بشکند. سوال زیاد داشتم و مثل منی چنان فراوان نشسته بودند که آن مرد تنها باید از سمت خودش صحبت میکرد. آن مرد، آن مرد افتاده در گرداب بحران، آن مرد که 12 روز را به بیست روز پیوند زد و با همکارانش نخوابید. آن مرد که نامش «تاجیک» بود قصه را از بهشت زهرا از قطعه 42 زیبا گفت: شهدای جنگ 12 روزه فاصلهها را شکستند. هر کدام آفتابگردانی بودند که به سمت نور رفتند؛ به سمت شهری که آنجا همه بهشت را با نام زهرا(س) میشناسند. آن مرد از بحران، از جنگ، از گلایه، از حماسه، از شکوه، از بدرقه و دلتنگی و از تمام نورهایی گفت که در خاک آرامیدند تا فاصله زمین به آسمان کم شود. آنها آفتابگردانهایی بودند که به سمت خورشید رفتند و من هنوز فاصلهها را در امتداد آفتاب و دریا جستوجو میکنم؛ در میان شهری که نمیدانم چه کسی، چگونه، کی و چرا میخواهد آفتابگردان باشد.
حضور نویسندگان حوزه دفاع مقدس در قطعه 42 و سخنرانی محمدجواد تاجیک،مدیرعامل سازمان بهشت زهراس