نقل است ابراهیم شیبانی گفت: «60سال بود که نفسم، لقمهای گوشت بریان آرزو میکرد و نمیدادمش. یک روز، ضعفی عظیم چیره شد و کاردش به استخوان رسید و بوی گوشت پدید آمد. نفسم فریاد گرفت و زاری کرد که اگر وقت آمده است، از برای خدا برخیز از این گوشت، لقمهای بخواه. برخاستم و بر اثر بوی گوشت رفتم تا به زندان رسیدم. چون وارد شدم، یکی را دیدم که داغش میکردند و او فریاد میکرد و بوی گوشت بریان برخاسته بود. نفسم را گفتم: «هلا، گوشت بریان بستان!» نفسم ترسید و تن زد و به سلامت ماندن قانع شد.»
تذکرهالاولیا
فریدالدین عطار نیشابوری
گوشت بریان
در همینه زمینه :
قصههای کهن