سفر تابستانی!
سیدسروش طباطباییپور
لنگ ظهر، روی لمکده، لمیده بودم و علاوه بر گرما، حرص میخوردم. تنها دو هفتهی دیگر، کلاسهای تابستانهی مدرسه شروع میشد و اگر بابا نمیجنبید و آن مرخصی یک هفتهای را جور نمیکرد، همهی نقشههایم برای سفر، نقشبرآب میشد: قزوین، الموت، روستای گرمارود، زنجان، غار کتلهخور و...
وقتی صدای زنگ تلفن آمد، عین فنرهای صدادار لمکده، از جا پریدم. احتمالاً جناب بابا است. درست در راستای نوک دماغ مامان ایستادم، جوری که شاید صدای بابا را بشنوم و شنیدم: «ای بابا... مرخصیهام تموم شده... نمیتونم سرم رو بخارونم.... رئیس چپچپ نگاه میکنه....»
بقیهاش را خودم میتوانستم حدس بزنم: «اگر یه روز اداره نرم، نیروگاه نکا میخوابه... اصن زمین ترک میخوره، مریخ دیگه نمیچرخه، خورشید دیگه نمیتابه، بارون از زمین به آسمون میره، میزنم هوا، زمین میره.... نمیدونی تا کجا میره....»
با ناامیدی، به طرف اتاقم رفتم و در را محکم بستم! شانس آوردم که مامان مشغول صحبت با تلفن بود و احتمالاً صدای در را نشنید. روی صندلی چرخدار پشت میزم نشستم و تند و تند، دور خودم چرخیدم، آنقدر که سرم گیج رفت. صدای قیژقیژ صندلی، انگار خواهش میکرد دست از سرش بردارم. به حرفش گوش دادم و خودم را در همان حال چرخیدن، پرتاب کردم روی زمین! صد کیلو، یکهو پخش زمین شد و صدای «گروپ»، کمترین عکسالعملی بود که میشد انتظار داشت.
- آهای... چه خبره... دانیال... چیکار میکنی؟
صدای مادرجان بود. سکوت کردم و طاقبار، وسط فرش، رو به سقف، دراز کشیدم، جوری که دماغم، درست مماس با سیم لامپ وسط اتاقم شد. برای چند لحظه چشمهایم را بستم. تا چشم باز کردم، سقف اتاق، همچنان جلوی چشمم میچرخید؛ تا حالا سقف را از این زاویه و آن هم در حال گردش ندیده بودم. دو تا سوراخ سمت چپ لامپ وسط سقف، یک قلاب بیکار و کمی تار عنکبوت در محل تقاطع دیوار و سقف در ضلع جنوب شرقی! اوفینا... کمی هم جلوتر، صاحب تارهای عنکبوت که خودش را از سقف آویزان کرده بود و هی تلوتلو میخورد.
ترسیدم که نکند جناب عنکبوت، هوس سقوط آزاد کند و بپرد پایین. کشانکشان و همانطور رو به آسمان، خودم را زیر صندلی چرخدارم رساندم تا در امان باشم.
برای چند لحظه، زل زدم به زیر صندلی؛ دو تا سوراخ... سه تا پیچ ریز و دو تا درشت... فنر... و فلزی که همهی متعلقات صندلی را تنهایی و بدون کمک، یکتنه در دستانش گرفته بود. یکهو، پیچ ضخیمی که فنر کف صندلی را به پایهها متصل میکرد، به من چشمک زد! معلوم بود پیچ بیچاره، زیر بار وزن من، کمرش خم شده، وزنی که بهخصوص در روزهای کرونا، بالاتر رفته بود و خیال پایینآمدن هم نداشت.
دست چـپم را بالا بردم و پـیچ را نوازش دادم. گرد و خـاک، روی صـــورتش نـشسته و حســـابـی خودش را روغنی کرده بود. با انگشت اشاره، کمی روغنهایش را پاک کردم. انگشتم چربِ چرب شد. همانطور که زیر صندلی بودم، کمی زیر صندلی را چرخاندم. فنر دوباره قیژ قیژ صدا داد.
کنار فنر، سوراخی عمیق، عین غار، تاریک و مرموز، توجهم را بهخودش جلب کرد. کمی گردنم را بلند کردم و چشمانم را نزدیک دریچهی غار بردم. نگران بودم که نکند عنکبوت روی سقف، از درون غار زیر صندلی چرخدار، بیرون بپرد. گوشی، دم دستم بود. چراغقوهاش را روشن کردم تا توی غار را بهتر ببینم. یا خدا... تار عنکبوت! تار عنکبوت، ورودی غار را مسدود کرده بود. چراغقوه را نزدیکتر بردم. پشت تارها، انگار چیزی تکان میخورد. کنجکاو شدم. تصمیم گرفتم تارهای عنکبوت را کنار بزنم و خودم را بکشانم توی غار. دو دستم را به دو پیچ زیر صندلی وصل کردم و یکهو خودم را درون غار کشاندم. عجیب بود؛ صدای آب میآمد. سقف غار کوتاه بود، شبیه غار کتلهخور! اما بهشکل نیمخیز، میشد به سمت صدای آب قدم زد. کمی جلوتر، سنگنوشتهای روی دیوارهی غار، توجهم را بهخودش جلب کرد. توی غار، تاریکتر از آن بود که بتوانم نوشتهها را بخوانم. نور چراغ گوشی را روی آن تاباندم. فکر کردم شاید مثل همهی سنگ نوشتههای غارها، با خط میخی طرف خواهم شد اما دستخط، کمی برایم آشنا بود... کمی دقیقتر شدم: « لنگ ظهر، روی لمکده، لمیده بودم و علاوه بر گرما، حرص میخوردم. تنها دو هفتهی دیگر، کلاسهای تابستانهی مدرسه شروع میشد و اگر بابا...» نمیدانستم آنها را کجا دیده بودم
از روی نوشتهها، یکهو چیزی تکان خورد. چراغ تلفن همراهم را رویش انداختم. عنکبوت روی سقف بود؛ پس اینجا چهکار میکرد؟ خیس عرق شدم. جیغزنان، به طرف در ورودی غار دویدم. احساس میکردم عنکبوتی اندازهی دایناسور، دنبالم میدود. نرسیده به دهانهی غار، گوشی از دستم افتاد، اما حتی حاضر نشدم برای برداشتن گوشی، پشتسرم را هم نگاه کنم. هر چه میدویدم به در ورودی غار نمیرسیدم. صدای نفسهای عنکبوت را میشنیدم. نگران بودم که نکند راه را گم کنم. نور اتاق، به چشمانم خورد. انگار به دهانهی غار رسیده بودم. با عجله خودم را به بیرون غار رساندم و سقوط آزاد! خودم را اززیر صندلی پرت کردم پایین و دوباره... گروپ!
-ای بابا... چه خبره دانیال... این صدای چیه؟... داری چیکار میکنی پسر؟
صدای مادرجان بود. سکوت کردم و طاقبار، وسط فرش، رو به سقف، دراز کشیدم، جوری که دماغم، درست مماس با سیم لامپ وسط اتاقم شد، اما اینبار اتاقم و وسایلش به هم پیچیده شده بود و من هم از ترس، خیس خیس شده بودم. اصلاً سفر از یادم رفته بود، شاید هم سفر تابستانیام را تجربه کرده بودم. یکهو صدایی آشنا به گوشم رسید. صـدای زنـــگگـوشی تلفن همراهم بود؛ اما از توی غار زیر صندلی، آن هم از راهی دور دور!