• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
سه شنبه 11 بهمن 1401
کد مطلب : 184421
+
-

روایتی از دلتنگی‌های پدر شهید جاویدالاثر امیدعلی قهرمانی در آستانه روز پدر

«امیدم» رفت اما امیدم به خداست

گزارش
«امیدم» رفت اما امیدم به خداست

الناز عباسیان- روزنامه‌نگار

«زمان به ضرر ما پیش می‌رود.»؛ جمله‌ای که بارها مرتضی سرهنگی، نویسنده حوزه ادبیات دفاع‌مقدس و چهره برگزیده هنر انقلاب بر آن تأکید می‌کند. شاید هیچ زمان دیگری مثل این دهه برای نوشتن از شهدای دفاع‌مقدس حساس نباشد. هر‌چند روز یک‌بار یک نفس از نفس‌های گرم و عزیز مادران و پدران شهدا خاموش و آنها آرام آرام از کنار ما دور می‌شوند و ما بهترین گواهان، شاهدان و راویان خاطرات شهدا را از دست می‌دهیم و‌‌ تردید نکنید که هیچ‌کسی به اندازه مادران و پدران شهدا نمی‌توانند در ثبت زندگی‌نامه شهدا به ما کمک کنند زیرا آنها از کودکی با خصوصیات اخلاقی فرزندان‌شان زندگی کرده‌اند و بهتر از هر‌کسی از دلبستگی‌ها و دلدادگی‌‌های فرزند‌شان مطلع‌اند. این موضوع را در دیدار با پدر شهید بی‌مزار «امیدعلی قهرمانی» بیش از پیش احساس کردیم. جایی که پدر شهید با چشمان پر اشک گلایه می‌کند و می‌گوید: «دیر آمدید.‌ای کاش زمانی که مادر امیدعلی زنده بود، سراغ ما می‌آمدید. پیرزن خیلی انتظار کشید و حرف‌های زیادی از امیدعلی برای گفتن داشت. اما هیچ‌کس پای حرف‌هایش ننشست و او با دلی پر از خاطره و غصّه رفت.» همین صحبت‌های کوتاه حاج مراد قهرمانی کافی بود تا تلنگر بزرگی به ما زده شود. برای کم کردن از این دلتنگی‌های پدر و شرمندگی‌های خود، پدر را بر سر مزار شهیدان گمنامی که به‌تازگی مهمان منطقه‌مان شده‌اند دعوت می‌کنیم تا از امیدعلی که هیچ وقت برنگشت و چشمانی که تا ابد منتظر ماند بگوید.

امیدعلی متولد اردیبهشت سال 1345در شهرستان سراب بود؛ ماجرای آمدنش به تهران و اعزامش به جبهه خاطراتی است که پدر شهید این روزها در تنهایی خود مدام مرور می‌کند و می‌گوید: «امید از همان بچگی جسور و پرتلاش بود. بعد از مدرسه به‌کار کشاورزی مشغول بود و همیشه به مادرش کمک می‌کرد. دوران نوجوانی امیدعلی مصادف با بحبوحه انقلاب در شهرهای بزرگ بود و صدای آن حتی تا روستاها نیز آمده بود. تااینکه خبردار شدیم امام خمینی(ره) آمده و همگی از پیروزی انقلاب اسلامی خوشحال شدیم. چند سال بعد وقتی عراق به کشورمان حمله کرد، امیدعلی در مزرعه کار می‌کرد. او اغلب در زمان کار رادیو گوش می‌داد تا از اخبار عملیات‌ها باخبر باشد. یک روز کنار هم در مزرعه کار می‌کردیم که یکباره امیدعلی بعد از شنیدن خبر یکی از عملیات‌ها و شهادت رزمنده‌های ایرانی گریه کرد. علتش را پرسیدم و گفت پدر مگر خون ما رنگین‌تر از این رزمندگان است. چرا ما نباید در جبهه‌ها باشیم.» حسرت حضور در جبهه‌ها در دل امیدعلی هر روز بیشتر می‌شد تا اینکه یک روز برای خرید برخی اقلام ضروری راهی تهران می‌شود. پدر درباره این سفر پسرش می‌گوید: «چند روز خبری از برگشت او نشد و پس از جست‌وجو و تماس با اقوام در تهران، برادرم گفت که اینجا عضو بسیج شده است و می‌خواهد چند روزی در تهران بماند. چند هفته بعد پسر یکی از اقوام ما شهید شد و برای حضور در مراسم ختم او به تهران آمدم. امیدعلی را در آنجا دیدم و از او خواستم به خانه برگردد اما قبول نکرد. ناچار از سر بی‌تابی‌های مادر و نگرانی‌هایم، از سراب به تهران آمدیم تا کنار امیدعلی باشیم.»

وقتی برگشت پیشانی‌اش را بوسیدم
آن زمان امیدعلی در شرکت ایران‌خودرو مشغول به‌کار شده بود. پدر از آن روزها برایمان می‌گوید: «به خاطر زیرکی و سرعت عمل امیدعلی به‌عنوان سرکارگر انتخاب شد و بالاترین حقوق را دریافت می‌کرد. اغلب هنگام سحر که بیدار می‌شدیم او در رختخوابش نبود و مادرش هم از نبود امیدعلی بی‌اطلاع بود تا زمانی که متوجه شدیم او شب‌ها در خیابان‌های محل از سوی پایگاه‌های بسیج در حال گشت‌زنی است. از سال 1358تا 1363در پایگاه بسیج فعالیت می‌کرد و در اسفند 1363خود را به نظام وظیفه معرفی کرد.  در یکی از عملیات‌ها در کردستان یکی از رزمندگان زخمی را به دوش گرفته و همراه تجهیزات نظامی به پشت سنگر آورده بود. فرمانده عملیات برای این کار شجاعانه پسرم، علاوه بر مرخصی معمول هر رزمنده، به او 5روز تشویقی هم داده بود. وقتی برگشت با شوق امیدعلی را در آغوش گرفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم.» بغض امان پدر را می‌گیرد و اشک مهمان‌گونه‌هایش می‌شود و با همان حال می‌گوید: «از امیدعلی پرسیدم چرا ما را بی‌خبر گذاشتی؟ گفت هیچ رزمنده‌ای  هنگام عملیات قصد بازگشت را نداشت تا پیغامی برایتان بفرستم. آن روز وقتی مادرش در حال شستن لباس‌های او بود متوجه پاره و خون آلود شدن لباس امیدعلی شد. نگران سراغش رفت و با همان زبان شیرین آذری پرسید: «بالام یارایب سان؟ ننون السون؛پسرم زخمی شدی؟مادرت برات بمیره!» اینجا بود که تازه خاطره نجات همرزمش را برای ما تعریف کرد.»

گفتم امیدوار باش تا حال دلت خوب شود
بی‌تاب همرزمانش بود و هنوز 2روز به پایان مرخصی‌اش مانده بود که تصمیم به رفتن گرفت. او رفت برای همیشه و دیگر هم بازنگشت. پدر از نصیحت آخری که به فرزندش کرده بود می‌گوید: «ورد زبانم بود و همیشه به او می‌گفتم امیدعلی امیدت به خدا باشد. آن روزها وقتی کسی پسرش را راهی جبهه می‌کرد، دیگر احتمال شهادت، اسارت یا مجروحیت فرزندش را می‌داد. روز آخر وقت رفتن، او را کنار کشیدم و گفتم اگر در این راه اسیر شدی، اصلا ناامیدنشو، غصه نخور، امیدت به خدا باشد. اگر امیدوار باشی حالت خوب می‌شود و راحت‌تر می‌توانی سختی اسارت را تحمل کنی.» با گفتن این جملات، گریه امانش را می‌برد. با آنکه سن و سالی از او گذشته اما در فراق پسرش بغض می‌کند و اشک می‌ریزد. دی ماه سال 1364بود که امیدعلی نامه‌ای نوشت و گفت که به شهر اهواز و منطقه دارالخویین انتقال یافته است. خواهرش جواب نامه را داد ولی دیگر از او و نامه خبری نشد. بی‌خبری از امیدعلی خانواده را نگران کرده و پدر و مادر بی‌تاب بودند. پدر به آن روزها اشاره می‌کند و می‌گوید: «هر وقت اسیری آزاد می‌شد، برای گرفتن خبری از فرزندمان سراغش می‌رفتیم اما هیچ خبری از امیدعلی ما نبود که نبود.»

مکث
خدا نکند چیز باارزشی را گم کنی!

دخترم خدا نکند چیز باارزشی را گم کنی و خدا نکند آن چیز با ارزش، عزیزت باشد. همیشه چشمت دنبال اوست. همه منتظری و این درد بزرگی است. حاج‌مراد با بغض این حرف‌ها را می‌زند و از روزهای بی‌قراری‌شان می‌گوید:‌ «سال‌ها گذشت و همه اسرا بازگشتند و پسرم برنگشت. حالا دیگر امید ما به شهدایی بود که پیکرشان به میهن باز می‌گشت. هرگاه پیکر شهیدی به تهران فرستاده می‌شد به امید دریافت نشانی از امیدعلی به استقبالش می‌رفتیم و می‌گفتند فرزند شما مفقودالاثر است. تا اینکه در سال 1383در مراسمی در سالروز ورود تاریخی امام خمینی(ره) از خانواده‌های 97نفر در وضعیت مشابه امیدعلی دعوت کردند و گفتند دیگر منتظر نباشید. گفتند فرزندان شما شهید شدند اما پیکر ندارند. هر کسی بخواهد می‌تواند مراسم ختم برای فرزندش بگیرد. من و مادرش باورمان نمی‌شد که امیدعلی دیگر بازنخواهد گشت اما به اصرار خانواده پس از 20سال انتظار در تاریخ 24فروردین سال 1384مراسم یادبودی برایش گرفتیم.» حالا سال‌هاست که مادر شهید با چشمان منتظر از این دنیا پرکشیده و پناه این روزهای پدر، خانواده پسر و دخترش هستند که نمی‌گذارند در فراق همسر و فرزندش، تنها بماند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید