• جمعه 31 فروردین 1403
  • الْجُمْعَة 10 شوال 1445
  • 2024 Apr 19
پنج شنبه 13 مرداد 1401
کد مطلب : 167911
+
-

حلالمان کنید

محمد کاموس

من عاشقش شدم و دیدم راه گریز ندارم. داستان از اینجا آغاز شد؛ هنوز 20سالم نشده بود که یک روز یکی از دوستانم چند نوار کاست آورد و گفت «اینها را گوش بده و هرچی گفت بنویس، واو به واو، از خجالتت هم در میام» و رفت. نوارها را آوردم خانه و در ضبط صوت گذاشتم. خوب به خاطر دارم که دو نفر با هم درباره تاریخ شفاهی ادبیات کودک و نوجوان صحبت می‌کردند. هرچه گفتند را نوشتم. حتی وقتی می‌خندیدند من هم می‌نوشتم ها ها ها (صدای خنده). صحبت‌ها و دغدغه‌هایشان برایم جالب بود. تا صبح همه کاست‌ها را روی کاغذ نوشتم. صبح با دوستم تماس گرفتم و گفتم تمام شد. بی‌تاب بودم تا او را ببینم و درباره کارش بیشتر بدانم. وقتی دیدمش گفت همه کاست‌ها را «پیاده» کردی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم همه را نوشتم. وقتی کاغذها را گرفت و خواند، بلند زد زیر خنده و گفت «دیگه خیلی واو به واو نوشتی».
از پله‌های ساختمان بالا رفتیم. میزها با نظم خاص بغل به بغل هم بودند اما دنیای هر کدام ربطی به دیگری نداشت. هر کدام با شور و هیجان پیگیر داستانی بودند.
یکی از جنون‌های همیشگی من، این بود که قرار است در آینده چه‌کاره شوم. هیچ‌وقت کسانی که 30 سال تا دم بازنشستگی هر روز یک کار ثابت انجام می‌دادند را درک نکردم. اما آن روز در آن ساختمان دلم لرزید. ناخوداگاه یاد حرف مادرم افتادم که می‌گفت از کودکی یک جا بند نمی‌شدم. اصلا محیط آرام و خنثی آزارم می‌داد. تا آن روز...
روز عید غدیرخم بود. تعطیل بود اما درآن ساختمان همه سرکار بودند و اثری از تعطیلی شهر نمی‌دیدی. اینجا همه خبردار بودند و آماده و روایت‌ها داشتند برای بی‌خبران فردا. وقتی آن همه انرژی را یکجا دیدم، دلم برای این دنیای جدا از روزمرگی لرزید. احساس کردم این همان دنیایی است که می‌تواند ذهن و دلم را آرام ‌کند.
امروز 20سال از 20سالگی‌ام می‌گذرد و من هر روز عاشق‌تر شدم. هنوز هم از «هوا»ی آسمانش نفس می‌گیرم. از «آب» چشمه جوشانش حیات و از تلخی حوادثش «آتش». من عاشقانه «خاک» قلم می‌خورم؛ نان را خدا خودش می‌دهد.
من یک خبرنگارم. من و دوستانم را حلال کنید اگر گاهی خبرهایمان تلخ می‌شود.

این خبر را به اشتراک بگذارید