• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
پنج شنبه 4 آذر 1400
کد مطلب : 146330
+
-

چماق سرزنش!

چماق سرزنش!

 سیدسروش طباطبایی‌پور

نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان،  یعنی خودم ساخته شده است. این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من است از ماجراهای من و گروه مافیا که در روزهای مدرسه‌های کرونازده در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛  باشد که بماند به یادگار برای آیندگان!



دوشنبه، اول آذر؛ اولین روز مدرسه!

این‌روزها گروه‌بندی شدیم تا هردانش‌آموز، لااقل دو روز در هفته، روی ماه مدرسه را ببیند؛ و از شانسم، امروز روز من بود. روزی که از پنجره‌ی بالکن، حتی یک متر جلوتر را هم به‌سختی می‌توانستی ببینی و حالا باید توی این آلودگی می‌رفتم مدرسه. فقط شانس آوردم که بابا گفت با ماشین مرا می‌رساند. تند‌و‌تند وسایلم را توی کیفم ‌چپاندم تا دیر نکنم. بابا هم که فقط هی از این اتاق به آن اتاق می‌رفت. ساعت حرکتش، مثل روزهای گذشته بود. تازه قرار بود مرا هم نزدیک مدرسه رها کند؛ اما نگرانی از سر و رویش می‌بارید. هی زیر لب غر می‌زد: «این‌روزا، خیابونا وحشی شدن. هرچی زودتر هم می‌رم، بازم گرفتار ترافیک می‌شم...» و ادامه می‌داد: «بدو اردلان... بدو که دیرم شده!»
دفترم، خدا را شاهد می‌گیرم که بابا جوراب‌هایش را پوشیده بود، ولی هی مامان را صدا می‌زد و می‌گفت: «جورابامو ندیدی خانوم؟!» نگرانش بودم.
 ته گلویم، وسط چشمم و سر دلم می‌سوخت، نفسم هم درست پایین نمی‌رفت. ترسیده بودم که نکند کرونا باشد؛ اما نبود؛ انگار چیزی بدتر از کرونا بود. سرم منگ شده بود و ازچشم‌هایم آب می‌آمد. گفتم: «بابا... جوراب‌ که پاته.» نگاهی با پاهایش انداخت و گفت: «اینا رو که نمی‌گم... جوراب‌هام رو می‌گم!» و رفت توی بالکن تا از روی بند رخت، جوراب بردارد.
بوی تلخی توی اتاق‌ها پیچید و  سرما به صورتم خورد. زیپ کیفم را بستم و گفتم: «من آماده‌م.... بریم بابا!»
وقتی وارد آسانسور شدیم، طبقه‌‌ی منفی یک را زد. فکر کردم شاید توی انباری کاری داشته باشد؛ اما نداشت. در که باز شد به‌جای طبقه‌‌ی همکف، در انباری‌ها به چشم ‌آمد. با اخم گفت: «ای بابا؛ این آسانسور هم که اول صبحی قاطی کرده.» و عدد صفر را فشار داد. تا در بسته شد، کیفش را این دست به آن دست کرد و گفت: «دستت خالیه، کیفم رو بگیر تا بند کفشم رو ببندم.» کیفش سنگین بود. این‌روزها، با کیفی پُر از پرونده و کاغذ، به شرکت می‌رفت و همان‌طور پر هم بر می‌گشت. وقتی از آسانسور خارج شدیم، رفت گوشه‌ی دیوار تا بند کفش‌هایش را ببندد. کیفش را از دستم گرفت و تا دم در شیشه‌ای طبقه‌‌ی همکف رفتیم. معمولاً پارکینگ مجتمع آن‌قدر پر می‌شد که بابا مجبور بود ماشین را توی حیاط مجتمع پارک کند. هنوز به در نرسیده، یک‌هو عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. خودم را توی آیینه‌‌ی قدی نصب شده روی دیوار دیدم. آزاد و رها، بدون این‌که چیزی در دستانم باشد.
بابا را صدا زدم: «ببخشید بابا... انگار کیفم رو فراموش...» بابا را تابه‌حال این‌قدر سرخ و سفید ندیده بودم. وقتی دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد صدایشان را می‌شنیدم. کاش چیزی می‌گفت؛‌اما نگفت؛‌ شاید ملاحظه‌ِ همسایه‌ها را کرد؛اما جوری نگاهم کرد که کاش نمی‌کرد.
دفترم! همه‌چیز دست به دست هم داده بودند تا پیش بابا خیط شوم. آسانسور، طبقه‌ی منفی دو رفته و گیر کرده بود. وقتی هم که آمد، پر اثاث بود. با زور به طبقه‌ی هشت رسید و با زور، درش را باز کرد. دم در فهمیدم کلید در آپارتمانمان را نیاورده‌ام و...
خلاصه به هر‌سختی که بود، نفس‌نفس‌زنان و کیف به دست، به بابا رسیدم. هنوز توی طبقه‌‌ی همکف بود و هی چپ و راست می‌رفت. تا مرا دید به سمت حیاط مجتمع رفت. هنوز هوا نیمه‌روشن بود و مهی غلیظ، همه‌جا را پر کرده بود. هنوز گلویم می‌سوخت و از چشمم آب می‌آمد. دنبال بابا، از لای ماشین‌ها رد می‌شدیم تا به ماشین خودمان برسیم. 
قبول! در لحظه‌ای حساس، کیفم را فراموش کرده بودم! خب... دو سال است مدرسه نرفته بودم؛ اما بابا دست بردار نبود و هی با چماق سرزنش، می‌زد توی ملاجم. در  همان چند دقیقه، اشتباهات کرده و نکرده‌ی چند سال پیش را هم به من یادآور ‌شد و این‌که دیگر بزرگ شده‌ام و باید مسئولیت‌پذیر باشم و کله‌ام نباید فقط توی گوشی نباشد و چه و چه و چه. فقط نمی‌دانم چرا به زودتر به ماشین نمی‌رسیدیم تا غائله ختم به‌خیر شود.
لای ماشین‌های پارک شده در حیاط مجتمع، هی مارپیچی می‌پیچیدیم. بابا برای لحظاتی ایستاد. از جیبش، دزدگیر ماشین را درآورد و چند بار دکمه‌اش را فشار می‌داد. از صدا خبری نبود. توی تاریکی چپ و راست را نگاه کرد. من هم نگاه کردم؛‌اما از ماشین خبری نبود. نکند ماشین را دزدیده بودند؟  
وسط آن‌همه آلودگی و سرمای پاییزی و گرگ و میش صبحگاهی، دوباره چند قدم برداشت؛ اما یک‌هو سر جایش خشکش زد. دست به موبایل شد. من هم نگران شده بودم. شاید می‌خواست به پلیس زنگ بزند. به من گفت: «اردلان! چند لحظه وایسا...» و از من فاصله گرفت. شماره‌ای ذخیره‌شده را گرفت. عرق روی پیشانی‌اش را نمی‌توانست از من پنهان کند. دو سه‌بار شماره را گرفت؛‌اما کسی بر نداشت. یک‌هو برگشت طرفم. نگران بودم. به من نزدیک شد و مرا در آغوش گرفت. منظورش را نمی‌فهمیدم. چند‌بار دست روی سرم کشید و گفت:  «ببخشید اردلان... ببخشید!»
گوشی زنگ خورد. آن را دم گوشش گذاشت و گفت: «سلام مرادی‌جان...» و با سرعت سعی کرد از من دور شود. البته آن‌قدر سکوت بود که بتوانم چند کلمه از صدای مکالمه‌اش را با راننده‌ی شرکت بشنوم:  «دیشب... باتری ماشین خوابید... پارکینگ شرکت... ببخشید به‌خدا... بیا دنبالم...» دفترم! آقای مرادی با ماشین شرکت، مرا تا دم در مدرسه رساند.

تو متینی؟
تابه‌حال مدرسه را این‌قدر آشفته ندیده بودم. معلم‌ها یک سرشان توی لپ‌تاپ کلاس بود و با بچه‌های توی خانه حرف می‌زدند، و یک سرشان هم توی کلاس بود و با بچه‌های توی کلاس، سر و کله می‌زدند. اگر هیس‌هیس می‌گفتند، معلوم نبود منظورشان این است که بچه‌های توی کلاس ساکت باشند یا بچه‌های توی خانه. وقتی اخم می‌کردند معلوم نبود ما گند زدیم یا بچه‌های خانه.
دم دفتر نظامت،‌کلی دانش‌آموز، به خط ایستاده بودند که قیافه‌شان اصلاً شبیه دانش‌آموزان گذشته نبود. یکی موهایش را دم‌اسبی بسته بود، یکی افشان کرده بود. یکی با گرمکن مدرسه آمده بود و یکی با شلوار راحتی. یکی وسط کلاس خر‌وپف کرده بود و  یکی به معلم هندسه گفته بود: «مامان!»
تنها وجه مشترک معلم و دانش‌آموز و مدیر و سرایدار، ماسک‌هایی بود که روی ماه همه را پوشانده بود و اسپری‌های الکلی که با دلیل و بی‌دلیل، از جیب‌ها در می‌آمد و  پیش‌پیش، ساعت‌های اول، دست‌ها را ضدعفونی می‌کرد و ساعت‌های بعد، سر و کله و چشم و گوش  و حلق و بینی دیگران را!
من که در نگاه اول، متین و فرزاد را نشناختم. آن قدر ماسکشان چند لایه و بزرگ بود که همه‌ی پهنای صورتشان را پر کرده بود و چیزی را برای شناسایی بیرون نگذاشته بود.
گروهی از بچه ها هم حساب جا باز کرده بودند و از نظر طول و عرض و ارتفاع، فیل و زرافه و کرگدن شده بودند؛ حتی صدایشان هم اگزوزی شده بود و خش‌دار! 
رفتار برخی معلم ها هم خنده‌دار بود. متین توی راهروی مدرسه، به آقای هندسه، معلمی که تابه‌حال فقط در دنیای مجازی هم دیگر را دیده بودیم  سلام کرد. آقای هندسه کمی براندازمان کرد و گفت: «سلام! شما رو می‌شناسم؟» و برای لحظاتی چشمانش را بست و ادامه داد: «یه‌کم حرف بزنین...»
مرا که نه؛‌اما متین را از روی خنده‌های ناگهانی و جیغ همیشگی صدایش شناخت و گفت: «وای... تو متینی؟ دیدی شناختمت...»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید