• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 4 آذر 1400
کد مطلب : 146324
+
-

من چه سبزم امروز

من چه سبزم امروز

 بهار کاشی
روز، شبیه به معجزه، هربار آغاز می‌شود و مرا به تماشای خود دعوت می‌کند. درختان رنگارنگ پاییز شاخه درهم کشیده‌اند و باد گه‌گاه برگ‌ها را به پرواز فرامی‌خواند. از درختان درهم‌پیچیده، باران برگ می‌بارد و من همراه با نسیم پاییزی بار دیگر به زندگی دعوت می‌شوم.
پاییز شبیه به تنهایی است. نه از آن تنهایی‌هایی که آدم را غمگین می‌کند. از آن‌هایی که دوستش داریم و دلمان می‌خواهد بیش‌تر و بیش‌تر شود. از آن تنهایی‌هایی که هرلحظه آدم را هوایی می‌کند به کوچه و خیابان برود و در سکوت خودش قدم بزند.
صبحی دیگر شروع شده است و ماشین‌ها در رفت و آمدند. صدای شهر بلند و بلندتر می‌شود؛ اما من هم‌چنان در سکوت و تنهایی خودم قدم می‌زنم. پاییز معجزه می‌کند. می‌تواند از دل صداهای بسیار، سکوت بیرون بیاورد. می‌تواند میان شلوغی شهر، انسان را به تنهایی خودش دعوت کند. و این دعوت به تنهایی دعوتی برای تفکر است. تفکر درباره‌ی هرچه فراتر از روزمرگی‌هاست. درباره‌ی خود، آفرینش و معجزه‌ها و دل‌گرمی‌های کوچک زندگی.
پاییز عجیب است چون در آن درخت‌ها زرد و نارنجی می‌شوند اما در قلب و ذهن من بهار هم‌چنان بیدار است. شعر سهراب در سرم می‌چرخد: «من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است...» شادابی عجیبی در روزهای ابری پاییزی جریان دارد. من این تناقض زیبا را بسیار دوست دارم.
از خیابان‌های پاییز گذر می‌کنم و به مدرسه می‌رسم؛ بهشت کوچکی دیگر. حیاط پر از برگ‌های رنگارنگ است و صدای خنده‌های بچه‌ها از بهاری خبر می‌دهد که در جان پاییز وجود دارد. چشمم به آسمان است که ابرها در آن ولوله به پا کرده‌اند. آیا ممکن است آسمان ما را به معجزه‌ای عظیم دعوت کند؟
هوای پاییز آدم را سر به هوا می‌کند. حواسم را از درس‌ها پرت می‌کند. دست خودم نیست که هربار که صدای خش‌خش برگ‌ها می‌آید سرم را به سمت پنجره برمی‌گردانم. باد، میان برگ‌های حیاط افتاده است. آن‌ها را می‌چرخاند و به این‌سو و آن‌سو می‌برد. چه بازیگوش است این باد! چه حال خوشی دارند برگ‌ها! و من، من چه‌قدر سبزم‌!
معلم دارد درس می‌دهد و فضای کلاس تاریک می‌شود. بعد دوباره روشن می‌شود. تاریک و روشن. ابرها می‌آیند و می‌روند. انگار این‌پا و آن‌پا می‌کنند برای نزول معجزه. دست آخر می‌بارند. باران تند می‌شود. پنجره‌ها را خیس می‌کند و حواس همه‌ی بچه‌های کلاس به آسمان پرت می‌شود. معلم روی میز می‌زند تا به کلاس برگردیم اما روحم پی بازی است. به حیاط رفته‌ است و خودش را مانند برگ‌های نارنجی به دست باد سپرده است. می‌چرخد و می‌خندد و از معجزه خیس می‌شود. صدای زنگ می‌پیچد. به حیاط، به بهشت کوچک، دعوت می‌شویم. سرسبزی در وجود همه‌ی ما جوانه زده است. همه بهار شده‌ایم. می‌خندیم و خودمان را به پاییزی که در دلش بهار دارد می‌سپاریم.
تنهایی دوباره نزدیک شده است. همان تنهایی عمیقی که مرا به فکرکردن فرامی‌خواند. به آفرینش فکر می‌کنم. در این لحظه هیچ چیز به اندازه‌ی آفرینش باشکوه نیست که بتوان به آن فکر کرد. به پاییز، این خلقت عجیب و شگفت فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا سهراب نیز در روزی که بهار در پاییز جوانه زده بود گفت: «من چه سبزم امروز»؟

* تیتر «من چه سبزم امروز»، سطری از شعر سهراب سپهری

 

این خبر را به اشتراک بگذارید