• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
دو شنبه 27 آذر 1396
کد مطلب : 1355
+
-

گذرنامه

روایت دیگران
گذرنامه

انتخاب و ترجمه: اسدالله امرایی/نویسنده داستان: دب اولن اونفرت|از توی اتاق هتلش با باقی وسایل دزدیده بودند. شاید هم اتاق هتل نبود، از خودش توی ترن. یا شاید ترن هم نبود، از توی جعبه قفل‌شده یا کیف. شاید هم توی هال یا راه‌پله، شاید اصلا دستش نرسیده بود و او مجبور بود مثل سگی که گم کرده آن را صدا کند. یا شاید یکی داشت که یک سالی نگه‌می‌داشت، هر نوامبر عوضش می‌کرد تا 10سال. یا ساعت‌ها توی سالن ترانزیت می‌نشست و آن را در دست می‌گرفت. شاید می‌خواست یکی داشته باشد، اما نداشت بلکه گم کرده بود یا گم می‌‌شد. شاید اصلا  نداشته یا نزدیک بود داشته باشد، یا یک نفر داشت، یکی که اسم و قیافه‌اش شبیه او بود یا یکی که ذهن و مغزش مثل او بود. نکند آن را به بیگانه‌ای تحویل داده یا نداده، یا قسم می‌خورد که نداده، یا روی پلی ایستاده بود و از لای انگشت‌هایش سرخورده و توی آب افتاده. برای اینکه نمی‌خواست به وطن برود. برای اینکه فکر می‌کرد وطنش همین‌جاست. شاید خب بدتر از این چی می‌خواست بشود؟ برگه آبی دستشویی، اشاره با دست که برو. یا اینکه با سایر آمریکایی‌های غیرآمریکایی به قید سوگند به سؤال‌های زیر جواب می‌داد. یا اینکه قسم کتبی می‌خورد که دوام بیشتری داشت و شاهد لازم نبود و می‌گفت تا حالا نگرفته، به کسی نفروخته، حق داشتنش سلب نشده، چال‌نکرده یا به کسی تحویل نداده. به خداوند و اولیا او قسم می‌خورد، مثل خل و چل‌هایی که به طلای خودشان قسم می‌خورند، به شرفش قسم می‌خورد با صدای لرزان آدمی ‌شکست‌خورده، با لب‌های لرزان و چشم‌‌های رو به آسمان و صلیبی که می‌کشد و ذهنی صاف مثل دستگاه دروغ سنج. آقایان خانم می‌خواهد سوگند بخورد. به صرب‌ها نداده. به چک‌ها نداده. به نیجریه‌ای‌ها هم نداده، به‌هاییتی‌ها و آرژانتینی‌ها هم. اگر السالوادوری‌ها داشته باشند کار او نیست. دست خاورمیانه‌ای‌ها هم نیست. از او استقبال می‌کنند، وتعلیمی‌اش را به هوا پرت می‌کند. یا اینکه در جای گرم و نمناک و اندوهباری زیر درختی با برگ‌های مثل کف دست خیس، کنار مردی نشست که سیگار برگی به دهان داشت و می‌گفت نگران نباشد. اگر خیلی ناراحت است، برایش یکی جور می‌کند- آمریکایی نه، مکزیکی که بهتر است. 5هزار دلار آب می‌خورد اسمش را هم توی سیستم وارد می‌کنند. همه دنیا مکزیکی‌ها را دوست دارند. آخرش یکی گیر می‌آورد، اما مهر ورود کوبایی دارد. تقصیر خودش نیست، اما با همچو چیزی نمی‌تواند به آمریکا برگردد. یا نمی‌تواند از احترامی‌ که به آدمی مثل جان وین می‌گذارند برخوردار شود در ریو... که کشتی‌اش به گل نشسته بود به او می‌گفتند. یک تاکسی بگیر، بعد اتوبوس، بعد یک اتوبوس دیگر و بعدش هم یک قایق برو دم عرشه و بگو هر کی مرا به آن طرف ببرد، هر چی بخواهد می‌دهم. هرکی هرچی بخواهد. مرا اینجا ول نکنید وسط این گل و شل زیر آفتاب. کاری نکنید دوباره از اینجا بروم و دستبند به‌دست برگردم و مثل یهودی سرگردان آواره بیابان بشوم. ورق‌های نشاندارش و این و آنش و سفر دلپذیرش. دیر یا زود مردی با کت‌وشلوار می‌گفت، گذرنامه‌تان را لطف می‌کنید؟ یا خودش سر صف می‌گفت، گذرنامه‌ام کو؟ یا دست می‌کرد توی کیف، یا برمی‌گشت پشت سرش زمین را می‌گشت، یا نه. یا اینکه با قیافه مات غریبه‌ای به آن آقا نگاه می‌کرد که دکمه ضبط را فشار می‌دهد و می‌گوید خیلی خوب، از اول دوباره شروع می‌کنیم. گذرنامه‌تان را چه کردید؟

این خبر را به اشتراک بگذارید