• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
شنبه 29 شهریور 1399
کد مطلب : 110549
+
-

روزگار رو به زوال آقای نجات

روزگار رو به زوال آقای نجات

 فرزام شیرزادی_داستان نویس و روزنامه نگار

شش روز بود که دندان‌درد دست از سر آقای «نجات» برنمی‌داشت. بعد از سال‌ها، نجات دچار درد خفیف فک شده بود. درست شش روز پیش، نیمه‌های شب، درحالی‌که ملحفه گل‌گلی زرد را تا میانه‌های پیشانی باریک و کوتاهش بالا کشیده بود و در رؤیای رنگی سِیر می‌کرد، یکباره انگار سوزن به لثه و فک پایینی‌اش فرو کرده باشند از جا جهید. بی‌اختیار نالید و دنده به دنده شد. هنوز چشمانش گرم نشده بود که دوباره سوزن را فرو کردند. نجات تو خودش گلوله شد. حس ‌کرد که با آن وضع اسفناک و تا اندازه‌ای قزمیت و غم‌انگیز نمی‌تواند بخوابد. نصف شب هر چه تو یخچال، دارو و قرص‌ مانده از ماه‌ها و سال‌ها پیش را زیر و رو کرد مسکن به‌دردخور پیدا نکرد. از سر اجبار سه استامینوفن معمولی را با نصف لیوان آب گرم توی پارچ فلزی روی میز آشپزخانه سر کشید. روی بند انگشتش خمیردندان مالید. مالیدش به دندان‌های انتهای فکش. به زور پلک بر هم گذاشت. هر چه کرد خواب به چشمانش نیامد. سوزن جایش را به زغزغ‌های ممتد و کشدار داده بود. حسی گنگ و آزاردهنده دست انداخته بود بیخ فک و آرواره‌اش. چراغ اتاق‌خواب را روشن کرد. از لابه‌لای کتاب‌های جیبی طبقه اول کتابی برداشت. جلد کتاب نارنجی و سفید بود. روی جلد نوشته شده بود: «قول؛ نوشته فریدریش دورنمات»... نه، بی‌فایده بود. دلزده کتاب را کنار گذاشت. کشو ریلی پایین کتابخانه را باز کرد. لابه‌لای کتاب‌های ده دوازده‌صفحه‌ای دوران کودکی‌اش، یکی را شانسی و به زور بیرون کشید. روی جلد کتاب نوشته شده بود: «کلاغ پیر؛ نوشته م‌ـ ع فسخت». بی‌میل و دلزده کتاب را باز کرد. ورق‌هایش را بو کرد. بوی کاغذ کاهی مانده در انبار می‌دادند. بوی سال‌های بچه‌گی، بی‌دردِ دندان و بدبختی و مکافات‌ و نکبت. با نوک زبانش چند ورق را‌ تر کرد. کتاب را باز کرد. داستان را خواند؛ قصه کلاغ پیری بود که آخرهای عمرش، پسربچه دندان شکسته بازیگوشی با تیرکمان می‌زند و دخل بال سمت چپش را می‌آورد. کلاغ که نمی‌توانسته پرواز کند، کنج خرابه‌ای می‌نشیند و روزگار می‌گذراند که دست بر قضا تازه دامادِ خوش‌قدوبالایی پیدایش می‌کند و به بالش دواگلی می‌زند. غذا و آب و دانه و خرت و پرت به کلاغ می‌خوراند و تا روزی که دوباره بپرد و برود، تیمارش می‌کند.
کتاب که به آخر رسید، نجات هم خوابش برد. نزدیک صبح دوباره از خواب پرید. درد پنجه می‌کشید به سر و صورتش. بی‌معطلی لباس پوشید. از خانه بیرون زد. تا ساعت 10صبح یعنی یک ساعت و نیم بعد از زمانی که باید در اداره کارت می‌زد، هفت درمانگاه و مطب و بیمارستان عوض کرد. برای پر کردن و عصب‌کشی سه دندان دست‌کم باید دو میلیون و پانصدوشصت هزار تومان می‌پرداخت. چندبار تقویم کوچکش را از کیفش درآورده بود و ورق زده بود. تا سر برج یازده روز مانده بود. تتمه پول عابربانکش هفتصدویازده هزار تومان بود. نه، نمی‌شد. باید با درد دندان تا یازده روز دیگر و شاید هم بیشتر می‌ساخت. تا عصر از دندان درد به‌خودش پیچید. چندتایی ناسزا هم حواله در و دیوار کرد. زیرلبی و آهسته، بی‌آنکه کسی بشنود، لیچارهای آب‌نکشیده‌ای را حواله داد. ناسزا گاهی آدم‌ را به تعادل می‌رساند. گاهی ولو شده موقتی، آرامش برباد رفته‌ را دست‌کم برای لحظه‌هایی برمی‌گرداند. آن روز ‌ناسزاها کاربرد چندانی نداشتند. درد، پنجه می‌کشید به فکِ نجات و آرامش برباد رفته هم گریخته بود و برنمی‌گشت. غروب تاب نیاورد. خسته از ناسزا و فضیحت‌های بی‌ثمر، راهی یکی از مطب‌هایی شد که صبح بهشان سر زده بود. راهی شد برای کشیدن هر سه دندان. گور بابای دندان. دندان به چه کار می‌آید اصلا. سوار اتوبوس شرکت واحد شد. تو اتوبوس از درد چشمانش را روی هم گذاشته بود و در خلسه‌ای زجرآور دستش را گذاشته بود روی آرواره‌اش که از درد داغ شده بود. داغِ داغ. کلاغ پیرِ قصه شب پیش از پیش چشمانش بال می‌زد و می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. اتوبوس سراشیبی خیابان کارگر را پایین می‌رفت.

این خبر را به اشتراک بگذارید