• جمعه 31 فروردین 1403
  • الْجُمْعَة 10 شوال 1445
  • 2024 Apr 19
شنبه 13 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 99700
+
-

دفتر چهارم در گذر زمان

دفتر چهارم در گذر زمان

فرزام شیرزادی _ داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

از آن روزهای بهاری نسبتا خنک است که از آسمان شلاقی باران می‌بارد. به رادیو گوش می‌دهیم. در تاکسی. مجبوریم گوش بدهیم. نمی‌توانیم کار بهتر و به‌درد‌بخور‌تری از گوش‌هایم بکشیم. برنامه رادیویی درباره کروناست. توصیه‌هایی درباره دو متر فاصله، نبوسیدن و پرهیز از کارهای بدی چون عطسه، سرفه، اخ، تف، مف و الی غیرالنهایه.
 میهمان برنامه آمار کوتاه و بریده‌ای از مبتلایان و متوفیان کره زمین می‌‌دهد. از هند شروع می‌کند و می‌رسد به آمریکا و مکزیک و زیمبابوه و چند اقلیم پرت دیگر در شاخ آفریقا. کارشناس برنامه که صدای نازکش را می‌کشد و مخرج کلمات را تُک‌زبانی ادا می‌کند، از خوراکی‌هایی می‌‌گوید که باید در این اوضاعِ به‌هم‌پیچیده جهانی تناول کرد و ضرردارهایی که نباید سمتشان رفت و خوردنی‌هایی جیز به‌حساب می‌آیند. مجری هردو را دکتر خطاب می‌کند و هردو - کارشناس و میهمان - هم به مجری می‌گویند آقای دکتر. برنامه‌ای است با حضور سه دکتر که اگر ادامه داشته باشد، شاید تعداد دکترها بیشتر هم بشود.
راننده موج رادیو را عوض می‌کند. موسیقی ملایم و حزن‌انگیزی پخش می‌شود. مردی با صدای گرم و گیرا داستانی از مثنوی را بازخوانی می‌کند. دوباره موج را عوض می‌کند. برنامه درباره قیمت‌ دلار و سکه و بورس و از این جور چیزهاست. مجری‌ای صدا‌کلفت، قیمت‌ها را با چند‌ماه گذشته مقایسه می‌کند و نیمچه متلکی هم به باعث و بانی‌اش می‌اندازد. دوباره موج را عوض می‌کند. همان مرد صداگرم رسیده به میانه‌های قصه‌ای از مولانا. درباره این می‌گوید که مردی خرش را جلو درگاهی رها می‌کند و وارد مجلسی می‌شود و به جماعتی که آنجا بوده‌اند، می‌پیوندد. بعد از چند ساعت عده‌ای دنبال صاحب خر می‌گردند و چون صاحبش را میان شلوغی و همهمه پیدا نمی‌کنند، خر بی‌افسار را برای ناهار جماعت می‌فروشند. صداگرم به آخرهای قصه که می‌رسد، ما رسیده‌ایم به «سیدخندان». ما، من و پیرمردی هستیم که روی صندلی عقب نشسته‌ایم و راننده و دختر جوانی که جلو نشسته‌اند و بین‌شان کاورِ پلاستیکی‌‌ای کشیده شده. مرد صداگیرا می‌گوید جماعت با هم همنوا شدند که خر بِرفت و خر بِرفت و خر بِرفت و مردی هم که خرش را رها کرده بود، با دیگران همنوا شده بود. بله دوستان، وقتی مراسم تمام شد، صاحب خر سراغ خرش را گرفت. به او گفتند به تو خبر دادیم که خرت را دارند می‌برند اما تو با ذوق‌تر از بقیه با آنها همنوا شدی... مرد با تقلید کورکورانه از آنهایی که قصد فریبش را داشتند، گول خورد و خرش را از کف داد. رسیده‌ایم اول خیابان پاسداران. از رادیو آوای غم‌انگیز نِی پخش می‌شود. زنی با صدایی رسا میان موسیقی می‌گوید: «خلق را تقلیدشان بر باد داد / ‌ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد... بله دوستان این هم حکایتی دیگر از دفتر چهارم مثنوی معنوی. تا حکایتی دیگر دو صد بدرود.»
راننده موج رادیو را عوض می‌کند. سه دکتر گرم حرف‌اند؛ درباره کرونا و خواص زنجبیل و خرما و همه گرمی‌های عالم. پیرمرد کناری‌ام که بی‌‌دستکش و ماسک است، خمیازه‌ای کشدار می‌کشد: «آقا عوض نکن. رادیو رو عوض نکن. خیلی قشنگ بود...»
راننده می‌رود تو حرفش: «کجاش قشنگ بود؟»
پیرمرد سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: «همین دیگه. همین که می‌گفت خر بِرفت و خر بِرفت دیگه...»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید