• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 4 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 98973
+
-

روز اول

روز اول

الهه صابر:
قدم می‌زنم، قدم می‌زنم، قدم می‌زنم. رؤیا این‌قدر بزرگ  است که من در وسعت غریبش دارم تمام خیابان‌های جهان را قدم می‌زنم. خیابان‌های شلوغ، خیابان‌های پر سروصدا، خیابان‌هایی که معلوم نیست چه کسانی را به هم‌دیگر رسانده‌اند یا چه‌کسانی را از هم جدا کرده‌‌اند. من فقط قدم می‌زنم و به این فکر می‌کنم که در خیابان خیالی من چه‌کسانی گم شده‌اند. چه کسانی در طول خیابان دویده‌اند و چه‌کسانی موقع رد‌شدن، از عرض آن، تصادف کرده‌اند.کسانی که دیگر برای همیشه متوقف شده‌اند.
بر دیوارهای خیابان خیالی، یادگاری‌های بسیاری هست. اسم‌های تکراری، قدم‌به‌قدم به‌چشم می‌خورند؛ اما هرکدام برای خودشان کسی هستند. دیوار خیابان خیالی از آن‌همه یادگاری تکراری که رویش نوشته‌اند، سیاه و کبود شده اما هنوز نریخته‌است و من شک ندارم تا وقتی کسی باشد که برای دیگری خاطره‌ای بسازد حتماً این دیوار هم پابرجاست.
از این‌جا می‌روم. از این‌جا می‌روم چون می‌خواهم تصور خودم را بیش‌تر بشناسم. می‌خواهم بدانم در گوشه‌ و کنار خیابان‌های رؤیای من چند پرنده دارند دانه می‌خورند؟ گربه‌ها چرا با هم دعوا می‌کنند و مورچه‌ها چه مسئولیت بزرگی را به دوش می‌کشند؟ می‌خواهم بدانم از گل‌هایی که هیچ‌کس را ندارند، چه کسی مراقبت می‌کند؟ من دوست‌دارم چاله‌های کوچک سبز را به نام خودم کنم. دوست‌دارم سرپرستی گل‌های بی‌سرپرستش را به عهده بگیرم. دوست دارم آن‌ها مطمئن باشند که بعد از این‌همه سال، کسی هست که آن‌ها را از نزدیک دوست داشته باشد.
دوباره می‌خواهم بروم، می‌خواهم بروم؛ اما حواسم را کسی نگه می‌دارد. کسی که به شانه‌ام می‌زند و من برمی‌گردم که بدانم چه کسی به من می‌گوید نرو. تعجب می‌کنم. این طرف خیابانِ رؤیای من پر از صدای کودکان است. پر از دست‌های کوچکی که فال می‌فروشند. گل می‌فروشند. جوراب می‌فروشند. من نمی‌دانم چرا کودکان دست‌فروش حتی در رؤیای من هم دست‌فروش‌اند. این‌جا مگر رؤیا نیست؟ پس چرا همه‌ی کودکانش به اندازه‌ی هم لبخند نمی‌زنند؟
از خودم خجالت می‌کشم. از رؤیایی که بافته‌ام، از شهری که نساخته باید خرابش کنم. خجالت می‌کشم و تمام راهی را که رفته‌ام بازمی‌گردم. باید این‌قدر برگردم تا برسم به روز اول. روزی که قرار بود امروز را بسازم. من باید ببینم رؤیای دیروزِ من کجاست؟ شاید اگر دوباره، در اولین رؤیا، دنیای بهتری را بسازم آینده هم تغییر کند. من راه درازی را رفته بودم اما باید همه‌ی آن را برگردم. من برمی‌گردم. من به روز اول برمی‌گردم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :