• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 28 فروردین 1399
کد مطلب : 98343
+
-

گوشواره‌ های بهاری

گوشواره‌ های بهاری

 یاسمن رضائیان:
باران بود و باران. پنجره را که باز می‌کردم باران می‌بارید. وقتی گوشه‌ی دنیای خودم نشسته بودم و کتاب می‌خواندم باران بود. زمانی که چشم‌هایم به استقبال خواب می‌رفتند باز باران می‌بارید. حتی در خواب‌هایم هم باران بود. همه‌ی زندگی خیس بود. صدای باران از ذهنم بیرون نمی‌رفت. باران می‌خواست چه چیزی را به من بگوید که بی‌وقفه می‌بارید؟ می‌دانستم حرف مهمی برای گفتن دارد.

پیغامی که باد می‌بَرَد
ابتدای صبح، پنجره‌ها را باز گذاشتم تا هوای بهاری به خانه بیاید. باد می‌وزید. می‌خواستم همه‌ی پنجره‌ها را باز کنم؛ اما کوران خانه را فرا می‌گرفت. بزرگ‌ترین پنجره‌ی خانه را باز کردم و به تماشای باد ایستادم. باد روی آرامش را به دنیا نشان داده بود و من از تماشای دست تکان‌دادن‌های درخت رو به‌روی خانه شاد شدم. درخت برای باد دست تکان می‌داد. شاید پیغامی را به او سپرده بود تا به دست درختی دورتر از خودش برساند. به درخت فکر کردم و به این‌که این روزها صدای باد در ذهنم می‌پیچد. باد متوقف نمی‌شود. بی‌صبرانه می‌رود و می‌رود. باد این روزها چه چیزی می‌خواهد بگوید که این‌قدر پررنگ در زندگی من حضور دارد؟ می‌دانستم حرف مهمی برای گفتن دارد.

قایم‌باشک‌بازی خورشید
این روزها روزهای باد و باران است. کم‌تر روی آفتاب را دیده‌ام. اما گه‌گدار چند دقیقه‌ای خورشید پیدایش می‌شود. از پشت ابرها سرک می‌کشد. انگار می‌خواهد مطمئن شود همه‌چیز در امن و امان است. خیالش که راحت می‌شود؛ دوباره پشت ابرها می‌رود. خورشید می‌آید و می‌رود و اتاق من تاریک و روشن می‌شود. این روزها روزهای قایم‌باشک‌بازی خورشید است. حالا بیش‌تر از همیشه به خورشید توجه می‌کنم. حواسم را جمع می‌کنم تا ببینم کی می‌آید و می‌رود و بعد با خودم می‌گویم خورشید با این کارش حتماً حرف مهمی برای گفتن دارد.

دنیا دارد حرف می‌زند
راستش من همیشه فکر کرده‌ام دنیا با ما حرف می‌زند. شاید این حرف عجیب باشد و اگر آن را به کسی بزنی که هیچ درکی از طبیعت ندارد بگوید من که تا حالا ندیده‌ام درخت و آب و آفتاب مثل ما حرف بزنند. همه‌ی ماجرا همین‌جاست. این‌که آن‌ها به زبان انسان‌ها حرف نمی‌زنند و البته اشتباه بسیار بزرگی است اگر فکر کنیم آن‌ها باید به زبان ما حرف بزنند. می‌دانی؟ این‌همه مخلوق در جهان هست. هیچ دلیلی ندارد که همه‌ی آن‌ها بخواهند خودشان را به زبان فقط یکی از مخلوقات محدود کنند. دنیا آزادتر از آن است که در چهارچوب محدوده‌ها بگنجد.

مقصد خوشایند باران
این روزها به باران بسیار فکر کرده‌ام. فهمیده‌ام با من از رهاشدن حرف می‌زند. قطره‌های باران وقتی از آسمان به سمت زمین پایین می‌آیند آیا به این فکر می‌کنند که در راه چه اتفاقات سختی در انتظار آن‌هاست؟ به این فکر می‌کنند که ممکن است پایانی غمگین در انتظارشان باشد؟ نه، آن‌ها به بهترین اتفاق‌ها فکر می‌کنند. حتی شاید چشم‌هایشان را می‌بندند و می‌خندند و اجازه می‌دهند به مقصدی که در انتظارشان است برسند. یکی از آن‌ها روی درخت می‌نشیند، دیگری در خاک فرو می‌رود و به زندگی کمک می‌کند، یکی هم روی صورت دختری نوجوان می‌افتاد و او را به خنده می‌اندازد. هیچ پایان ناخوشایندی در انتظار قطره‌ها نیست. پس آن‌ها بی‌دغدغه خودشان را به جریان زندگی می‌سپارند.

باد به حرکت دعوت می‌کند
راستی باد چه می‌گوید؟ راستش باد همیشه مرا به حرکت واداشته است. وقتی باد می‌وزد ذوق دارم از جایم بلند شوم و کاری کنم. انگار یکی از رسالت‌های باد همین دعوت به حرکت است. دعوت به یک‌جا نماندن و پیش‌ رفتن. حتی گاهی درخت‌ها هم چشم‌هایشان را می‌بندند و خیال می‌کنند خودشان را دست باد سپرده‌اند و رو به جلو می‌روند. همین است که شاخه‌ها و برگ‌هایشان در باد تکان می‌خورد.

زندگی در لحظه اتفاق می‌افتد
و اما خورشید. من امروز فهمیده‌ام حرف خورشید چیست. چرا لحظه‌ای هست و لحظه‌ای نیست. لحظه‌ای آفتاب ما را گرم و روشن می‌کند و لحظه‌ای دیگر خودش را پنهان می‌کند. خورشید یادم می‌دهد هیچ‌چیز همیشگی نیست. ممکن است همین حالا چیزی داشته باشم و لحظه‌ای دیگر آن را نداشته باشم. خورشید می‌گوید زندگی در لحظه معنی می‌شود. اگر همین حالا آفتاب هست شاید لحظه‌ای دیگر نباشد و اگر این لحظه آفتاب نیست شاید لحظه‌ای دیگر پیدایش شود. خورشید این روزها بودن و نبودن‌ها را، داشتن و نداشتن‌ها را، یادم می‌دهد.

حرف‌ها را آویزه‌ی گوشم می‌کنم
این روزهای باشکوه که بهار به ما بازگشته است، این روزها که باد و باران خواب‌هایمان را هم نمناک کرده است و تماشای شعاع‌های نور خوشحالمان می‌کند، این روزها حرف‌های مهمی برای ما دارند. من حرف این روزها را آویزه‌ی گوشم می‌کنم و بی‌نگرانی از انتهای راه، از جایم بلند می‌شوم و به حرکت ادامه می‌دهم. چون می‌دانم زندگی در لحظه رقم می‌خورد و نبودن‌ها و نداشتن‌ها می‌توانند به من برگردند. راستی، این آویزه چقدر به چهره‌ی این روزهایم می‌آید!

این خبر را به اشتراک بگذارید