• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
دو شنبه 21 اسفند 1396
کد مطلب : 9519
+
-

روایت یک شب تهران از غروب تا طلوع از شمال تا جنوب شهر

شب برهنه پایتخت

شب برهنه پایتخت

محمدصادق خسروی علیا |

دلِ آفتاب خون است؛ سرخ می‌تابد؛ وقتی پشت آسمانخراش‌ها حبس می‌شود؛ بی‌فروغ‌تر می‌تابد؛ زرد و نارنجی کم‌رنگ. زمستان در پایان راهه و آفتابش عجله‌ای برای غروب ندارد. این پایین آدم‌های پایتخت در ژله کدری از دود و آلودگی لبخند می‌زنند. قشون دودهای سیاه در بام تهران، بالای سر اسکی به‌دوشان رژه می‌رود. ظرفیت پارکینگ توچال تکمیل است اما حال کافی‌شاپ‌های ایستگاه اول خوب است. دسته‌دسته آدم‌ها، ایستاده و نشسته قهوه یا چای‌شان را هورت می‌کشند و دهانشان به صحبت و خوش و بش می‌جنبد. توده سیاهی از بالا سرازیر شده به‌سمت پایین؛ مثل خط سیاهی از جمعیت مورچه‌های کارگر در پیچ‌وخم یک دیوار، آدم‌ها هم از جاده ایستگاه اول در رفت‌وآمدند. غروب نزدیک است و جمعیت بیشتر در مسیر خروج. برخی با چهره‌های آفتاب‌سوخته برخی هم آب و رنگ به‌چهره دارند. آفتاب سوخته‌ها آنهایی‌اند که از طلوع آفتاب اینجا به خط بوده‌اند. تا ایستگاه 7هم رفته‌اند؛ یعنی ایستگاه آخر تله کابین و برف و پیست اسکی. صورت و گونه‌هایی که سرخ و کبود نیست، آمده‌اند برای پیاده‌روی. شاید بیشتر یک پیاده‌روی عاشقانه. تعداد دسته کبوترهای عاشق می‌چربد به باقی جماعت. سیاوش می‌گوید: «با دیدن اینها، آدم دلش می‌خواهد دوباره جوانی کند». ماهرخ برای سیاوش پشت‌چشم نازک می‌کند و بعد برای ما لبخند می‌زند و می‌گوید: «آره واقعا. آدم از این همه نشاط و انرژی سرحال می‌آید». سیاوش و ماهرخ صورت‌شان کبود نیست، هفته‌ای یک روز از تجریش می‌آیند بالای ولنجک برای پیاده‌روی. 25سال پیش رشته محبت بین آنها همین‌جا جاری شد و بعد ازدواج کردند. هنوز هم مثل 25سال پیش سیاوش قهوه می‌نوشد و ماهرخ چای سفارش می‌دهد.

پایین‌تر از ایستگاه اول، جایی که توده آدم‌ها موج می‌زنند، موسیقی آرام ایتالیایی کافی‌شاپ‌ها به بیرون تراوش می‌کند و زوج‌های عشاق جوان را یکی‌یکی در کام خود فرو می‌برد. چند وجب از چوب اسکی از درون کولی بهرام و مهسا بیرون زده. در صف چای ایستاده‌اند. امروز تا ایستگاه 7بالا رفته‌اند. مهسا و بهرام هم مثل خیلی از گردشگران اینجا، توچال‌آمدن برنامه هفتگی‌شان است. پشت به عکاس روزنامه می‌ایستند، شهر با همه برج و بارو‌های بلندقامتش فرش می‌شود زیر پاهای‌شان. تیرک چراغ برق روشن می‌شود و نور زردی مثل آفتاب بالای سرشان چتر می‌اندازد. مهسا ذوق زده روبه عکاس می‌گوید: «از ما هم عکس می‌گیری؟». بعد برای شنیدن جواب کمی سرخ می‌شود. بهرام دستپاچه می‌گوید:«اگه اشکالی نداره ما هم سوژه عکس‌تون شیم». عکاس:«البته. پس بایستید. یه کم نزدیک‌تر، حالا کمی به چپ، خوبه.(چلیک)».
لنز دوربین که می‌چرخد، پشت‌سر زنجیره چراغ‌های سرخ و آبی بام‌تهران روشن شده و همه پشت‌فرمان منتظر بازشدن گیت خروج هستند. در چهره‌ها ردی از خستگی پیدا نیست، نُقل مجلس آدم‌های نشسته در ماشین مرور اتفاقات امروزشان است، راویان با آب و تاب تعریف می‌کنند، باقی بلند بلند قهقهه می‌زنند. روز در بام تهران نقاب برمی‌دارد، حالا شب است که تا سحر بر پایتخت فرمانروایی خواهد کرد.

 

تجریش زیر نور و رنگ 

 

چند ایستگاه پایین‌تر از ولنجک، دور یک میدان شلوغ و پرهیاهو، هوا بوی هیزم و ذرت بلالی می‌دهد. خستگی آدم‌ها، دورسینی‌های لبو به در می‌شود. سیاهی شب میان نورهای سبز امامزاده محو شده و بازارچه امامزاده‌صالح تجریش رنگ و بوی بهار و عید نوروز دارد. تنها چندقدم از شب گذشته و ساعت8 است، از حالا زندگی معکوس برای دستفروشان و بساطی‌های تجریش آغاز می‌شود. وقتی همه به‌خانه می‌روند این جماعت تازه از خانه بیرون می‌زنند. رزق و روزی بساطی‌های بازار قائم، زیر نورمهتاب قسمت می‌شود:«روزا مردم گرفتارند. شما خودت روز می‌تونی بیای خرید!؟ مسلما نه. مث همه سرکار می‌ری دیگه. صبح زود هم نمی‌شه بساط کرد، راسش. همه دارن می‌رن سرکار. تازه از خواب بلندشدن. هیشکی حوصله و اعصاب نداره. بهترین موقع این وقت است. اول تاریکی تا پایان شب. آدم‌ها از سرکار می‌رن خونه و اگر تو مسیرشون باشی شانس فروشت بالا می‌ره».
بازار تجریش یک بازار نُقلی است؛ جمع‌وجور اما کامل و متنوع. سرما روی صورت‌های سرخ رهگذران نشسته اما رنگ و لعاب دکان‌های بازار آنها را میخکوب می‌کند. یک جاهایی از بازار مزه ترش و ملس می‌دهد؛ آنجا که تمشک‌ها، آلوها، کیوی‌ها و میوه ترش مزهِ رنگ‌وارنگ افتاده‌اند در سینی معجون‌های ملس. زیر نورمهتابی‌ها رنگ معجون‌های زرشکی و نارنجی به رقص درآمده و آب می‌اندازد به دهان هر عابری. برخی بزاق سر به هوای‌شان را قورت می‌دهند و سربه زیر می‌گذرند اما خیلی‌ها می‌ایستند و چشم مرددشان می‌دود داخل این ظرف و آن ظرف. می‌خواهند بهترین مزه را چاشنی بزاق‌شان کنند.

 چند قدم آن طرف‌تر، درست در سه‌راهی داخل بازار قائم، ضربه کاری‌تری مشام‌ها را از پا در می‌آورد. ادویه‌های هفت‌رنگ، رنگین‌کمان بازار قائم است. روی طبق‌های بیرون مغازه، دارچین، سماق، گلپر، زنجبیل، فلفل سیاه، فلفل قرمز و زردچوبه هفت‌خانی است که به این آسانی نمی‌شود از آنها رد شد. عطر ادویه‌ها حتی شاخک‌های بویایی مهمانان فرنگی بازار را فعال کرده، یک زوج جوان اسپانیایی ایستاده‌اند در مرز بوها؛ مرز بین ادویه‌ها و آن مغازه‌ای که دارد سوهان داغ می‌پزد. عطرهل سوهان افتاده میان بازار و مشام‌ها را داغ می‌کند. مرد اسپانیایی به انگلیسی می‌گوید: «سوهان داغ سفارش دادیم اما رنگ و بوی ادویه‌ها ما را جلوی این مغازه کشانده». زن اسپانیایی می‌پرسد:«با این ادویه‌ها در ایران چه غذاهایی می‌پزند؟».
آقا محمود که مغازه کفش‌فروشی‌اش روبه‌روی سوهان‌پزی و ادویه‌فروشی است، مشامش دیگرکار نمی‌کند. بوی ادویه‌ها را نمی‌فهمد فقط وقتی سوهان‌پز هل می‌ریزد روی تابه داغش، کمی سلول‌های مخروطی بویایی‌اش به‌کار می‌افتد. او می‌گوید:«خدا روشکر بازار این چند روزه پر رفت‌وآمد‌تر شده، بهار و عید نوروز نزدیکه اما هنوز خیلی‌ها قصد خریدکردن ندارند. چند روز دیگر ولوله می‌شه تو بازار، جای سوزن انداختن هم گیر نمی‌آد».
شب برخی از پایتخت‌نشینان زیر نورهای سبز امامزاده صالح سپری می‌شود و بعد می‌روند خانه‌هایشان برای استراحت؛ چه آنهایی که نشسته‌اند جلوی امامزاده و بلال می‌فروشند و چه آنهایی که می‌آیند برای عرض ارادت و سلام به آقا. زنی میان جمع زوار کیسه‌های نمک توزیع می‌کند، پیرزنی می‌پرسد: «دعات اجابت شد دخترم!؟». زن سر می‌چرخاند. نگاه امیدوارش به سمت گنبد و گلدسته‌هاست. بغضش را آرام قورت می‌دهد: «نه هنوز. اما حاجتم را می‌گیرم از آقا».
پیرزن چند قدم دور می‌شود و زن دوباره مشغول توزیع کیسه‌های نمک. پیرزن دهانش را پر و خالی می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و غصه‌دار می‌گوید: «یک هفته‌س که هر شب می‌آد؛ مادره. بچش سرطان داره». پیرزن دست‌هایش را بالا می‌گیرد، صدایش می‌لرزد؛ «خدایا به این مادر رحم کن. بچه‌شو شفا بده».

 

دو روی سکه در چند قدم
 

 

سیاهی غلیظی روی شهر چتر انداخته، کم‌کم خیابان‌ها خالی می‌شود و بزرگراه‌ها مجال نفس‌کشیدن پیدا می‌کنند. رنگ و روی خستگی از صورت شهر پاک شده و آدم‌ها از زیربارسنگین ترافیک از محل کار به آشیانه رسیده‌اند. بعد از یک روز شلوغ و سرسام‌آور زیر نورهای رنگین رستوران‌ها، کافی شاپ‌ها، فست‌فودی‌ها و هر گوشه‌ای از شهر که نیمکتی برای نشستن دارد، آرامش و محبت جوانه می‌زند.
در محله‌های شمال پایتخت مثل جردن، زعفرانیه، کامرانیه و... برخی به‌دنبال آرامش‌اند اما عده‌ای درپی هیجان. سرِ جردن، حسام، نگین، سارینا   و دو زوج جوان با سرشاخ کردن BMW-X3 با بنز E350 می‌خواهند آدرنالین خونشان را بالا ببرند. نگین24ساله است، دیپلمه و راننده بی‌ام دبلیو؛ «ازدرس متنفرم.» حسام کنار نگین نشسته 24ساله‌ است و مثل بقیه دوستانش ادبیات عجیب وغریبی دارد؛ «تینیجرها کوک‌شون با وور ووره، نوجوان‌ها از صدای موتور ماشین و سرعت زیاد لذت می‌برند.» نگین پشت فرمان پدال گاز را قلقلک می‌دهد. موتور بی‌ام دبلیو وور وور می‌کند. حسام ته دلش غنج می‌رود. سامی 23ساله بدون تصدیق نشسته پشت رُلِ بنز. سارینا 20ساله لبخند محبت نثارش می‌کند. سامی کلاه گپش را صاف می‌کند. چرخ‌ها از روی آسفالت کنده می‌شوند و جیغ لاستیک بلند می‌شود قیژژژژ. هوا بوی لاستیک جزغاله شده می‌گیرد. تینیجرها می‌روند به جمع آنهایی که امشب آمده‌اند برای هیجان یا به قول خودشان«دوردور».9شب به بعد اتوبان‌های مدرس، چمران، یادگار امام، بلوار آفریقا، اندرزگو و... میزبان تینیجرهایی است که می‌آیند برای دوردور.
آن طرف پشت شیشه‌های قاب چوبی بزرگ، زیر نورهای کم‌سو، افرادی به‌دنبال آرامش و جای خلوت در رستوران‌ها و کافی‌شاپ‌ها هستند. خانواده‌ها دورمیزهایی نشسته‌اند که یک گلدان بلوری پر از گل سرخ مرز بین‌شان است. قاشق، چنگال و بشقاب‌ها از پشت شیشه برق می‌زنند. آدم‌های پاپیون‌پوش، مثل روبات‌های آموزش‌دیده هماهنگ، همانند و دقیق رفتار می‌کنند. بین میزها می‌چرخند، یک شکل پوشیده‌اند، راه می‌روند، لبخند می‌زنند، دولا می‌شوند، لیست غذا تقدیم می‌کنند و... انگار از یکی‌شان چند کپی گرفته باشند. در رستوران‌های جردن، سکوت بوی باقالی پلو با ماهیچه می‌دهد،در کافی شاپ‌هایش بوی سوختگی ذاتی قهوه چیره می‌شود بر اندود دود سیگار. 
هیاهوی آدم‌های توی خیابان اینجا خاموش می‌شود. موسیقی گوشخراش اتومبیل‌های بیرون خفه‌شده و نت‌های پرطمانینه گیتار و پیانو گوش‌نوازی می‌کند؛«برایمان اهمیت ندارد شام اینجا چه بخوریم. فضای اینجا حالمان را خوب می‌کند. در هفته یک شب می‌آییم و اینطور خستگی از تن به در می‌کنیم.»  شهاب دست در دست همسرش گذاشته، هردو موزیسین هستند.2 سالی است که ازدواج کرده‌اند، این رستوران-کافی‌شاپ که در میانه بلوار آفریقاست پاتوق آرامش و عاشقانه‌های آنهاست.

 

اشباح شب

 

زیر طاق سیاه امشب، خیلی‌ها خوابند، خیلی‌ها بی‌خواب. قلب‌شب شکسته و به نیمه‌رسیده، در جنوب غربی شهر در خیابان کمالی این شامگاه برای برخی از هر یلدایی طولانی‌تر است. پشت دیوار مریض‌خانه‌ای دست‌هایی رو به آسمان دراز شده و قرص کامل‌ماه بر صورت‌های پر از بیم و امید آدم‌ها می‌تابد. کمتر بیمارستانی بخش جداگانه‌ای دارد به اسم«اورژانس مسمومیت». بیمارستان لقمان اینگونه است. پشت در اورژانس مسمومیت، چند جوانک ناهشیار روی تخت‌ها درازکش در اغمایند. نفس که می‌کشند بازدم‌شان بوی میوه گندیده می‌دهد. پرستار بی‌رغبت می‌رود به سمت تخت‌شان. آن گوشه‌اند؛ سمت چپ اورژانس، سوا از آن، 2زن میانسالی که منواکسید کربن هوش از سرشان پرانده. اینجا از هر چیزی ناپایدارتر در دولنگه بخش است؛ مدام در تب و تاب است. گاه و بی‌گاه برانکارد سراسیمه‌ای دادش را در می‌آورد (دامب دومب) پزشک و پرستارها به سمت در سرمی‌چرخانند اما بیماران مسموم نه. «به دادم برسید. جگرگوشه‌ام از دستم رفت. لعنت به من. خدا این چه مصیبتی بود، چه آتشی بود افتاد به خانه‌ام...». مرد میانسال لابه‌لای همه کلماتش پی‌درپی دودستی محکم می‌کوبد به سرش. پشت سرهم سکندری می‌خورد اما گوشه برانکارد را رها نمی‌کند. جوانکی 17-16ساله آرمیده روی برانکارد، بی‌حرکت. انگار گچ پاشیده شده به رویش، حتی به لب‌هایش؛ مثل صورت گریم شده بازیگری در نقش یک روح؛ سفید سفید.کسری شبح وار در میان توده پرستاران و پزشکان محاصره شده، «چی خورده؟» مرد سراسیمه که حالا دستانش جان ندارد تا به سر بکوبند، تکیه‌داده به میز تریاژ. خاموش به پهنای صورت اشک می‌ریزد. خجل مشتش را وا می‌کند: «از این قرص‌ها.» دست‌کم 10بسته قرص 10تایی.«نترس معده‌اش رو شست‌وشو می‌دیم خوب می‌شه. کیه شی؟» مرد سرش را پایین می‌اندازد، طوری که انگار مورد بازجویی قرار گرفته باشد پاسخ می‌دهد: «باباشم».
هیچ‌کس از او نپرسید، اما خودش شکایت گونه می‌گفت: «پسری با این سن و سال، دلباخته دخترخاله 13ساله‌اش شده. زندگی نداریم. یک‌ماه آزگاره. یه شب دختره رو می‌یاریم، یه شب این تن لَشو». بعد نگاهش در چشمان گردشده اطرافش می‌دود. مثل آدم‌ها ته خط رسیده، داد می‌زند: «می‌گین چه خاکی به سر کنم!؟ با چندسر عائله، حقوق کارگری، خانه اجاره‌ای...»

 

ارتش چشمان سرخ

 

ساعت نزدیک می‌شود به 11شب. این ساعت درضلع شمال غربی تهران، مشام‌ها پرمی‌شود از رایحه دوسیب. به لطف قل‌قل قلیان‌ها، دره فرحزاد پررفت‌وآمد است. جارچیان سمج رستوران‌ها، جوان‌های مشتاق را وسوسه می‌کنند. مشتری بگیرهای رستوران‌ها سد راه اتومبیل‌ها می‌شوند و آن‌قدر حرفه‌ای هستند که با یک نظر تا فیهاخالدون مشتریان را وارسی و شناسایی می‌کنند و دست می‌گذارند روی نقطه ضعف‌ها؛ «قلیان عربی مخصوص»، « آلاچیق دنج‌دنج ته رستوران» و... .
چند قدم آن‌طرف‌تر به دور از نوای قل‌قل‌های قایمکی جوان‌ها، رشته پراکنده‌ای از نورهای کم‌رمق، از دوردست از درون دره فرحزاد سوسومی زند.«نزدیک‌شان شوی با سنگ می‌زنند!» نگهبان رستوران دوباره هشدار می‌دهد؛ «ریسک نکن، صبرکن. چند دقیقه دیگر خودشان می‌آیند بالا. آت‌واشغال و ضایعات جمع می‌کنند و می‌فروشند به نگهبان این گاراژ ضایعاتی. برخی هم به هوای غذا می‌آیند جلوی رستوران‌ها».

ساعت نزدیک به 12شب است و موقع خاموشی چراغ رستوران‌های فرحزاد. ارتش ژنده‌پوشان دره فرحزاد از دل تاریکی دره ظاهر می‌شوند؛ چشمانی سرخ و چهره‌هایی آفتاب سوخته دارند. معتادان دره‌فرحزاد با تنی رنجور و نحیف، مورچه‌وار کیسه‌هایی به دوش دارند چند برابرخودشان. باد با خودش سوز می‌آورد و دل زبانه‌های آتشی که در دوردست معتادان برای گرما روشن کرده بودند، خنک می‌شود. چراغ رستوران‌ها یکی‌یکی خاموش می‌شود، هوا دیگر بوی دوسیب نمی‌دهد، بوی هیزم سوخته‌ای که با آب تنش سرد شده، هوا را پر می‌کند. سر معتادان درون مخزن‌های زباله مشغول است، صدای قهقهه‌های لول و مستانه‌ای به گوش می‌رسد. مشتریان کم‌کم دارند رستوران‌ها را ترک می‌کنند، زیر نورچراغ اتومبیل‌های آخرین سیستم، ارتشی کیسه‌های بزرگ را به دوش کشیده و به صف می‌روند به سمت گاراژ ضایعاتی.

 

سرد و گرم در همسایگی

 

زیر نورمهتاب این شب زمستانی در قلب تهران، بازار سانس‌های آخر سینماها داغ‌داغ است. این وقت سال یعنی میانه پایان جشنواره فیلم فجر و تعطیلات نوروز به ضرب اکران‌های پی‌درپی، سینماها از خواب زمستانی بیدار می‌شوند و حال و هوای بهاری به‌خود می‌گیرند. نیمه‌شب در اینجا چهره خنده‌رو زیاد است؛ هم جوان‌ها و خانواده‌هایی که در صف بلیت هستند و هم بساطی‌های جلوی سینما. دود و دمی راه انداخته‌اند بساطی‌ها. لبوها پشت بخارها پناه گرفته‌اند و باقالی‌ها وسط سینی جوش می‌خورند و مشام‌ها را گرسنه می‌کنند. اطراف تیره‌وتار است اما مقابل سینما آزادی آدم‌ها در صف زیر نورافکن‌های پرده سینما و بخار لبو و باقالی‌ها در هیاهو و جنب‌وجوش.
شب از مرز گذشته و عقربه‌های ساعت پاورچین پاورچین به سمت 2بامداد می‌رود. سکوت در کوچه و خیابان‌های تهران فرمانروایی می‌کند. چهارراه ولیعصر، میدان ولیعصر، میدان انقلاب، فردوسی، خیابان انقلاب، میدان هفت تیر و...نقاب از چهره برداشته‌اند. آدم‌ها و اتومبیل‌ها از زمینه حذف شده و قلب شهر آنطور که هست با همه تابلوها، دیوارها، طبقات بالایی مغازه‌ها که هیچ‌گاه زمینه نمی‌گذاشت اظهار وجود کنند، نمودار می‌شوند. قاب و خاطره پرآرامشی از مرکز پایتخت در این ساعت در ذهن بیننده آن جاودانه می‌شود. لذت این منظره ساکن و رنگارنگ را دستفروشان بی‌خواب می‌برند. شاید یک سیگارفروش یا یک جگرکی روی چرخی و یا یک باقالی و لبوفروش در مکان‌هایی که در روز پرازدحام‌ترین نقطه مرکز تهران هست، این موقع نیمه‌شب جولان بدهند. بیشتر سیگار فروش پیدا می‌کنی تا جگر فروش و لبوفروش. «بی‌خواب‌های نیمه‌شب که به‌دنبال جگر و باقالی نیستند، به‌دنبال سیگارند که دود کنند.»؛ عمو بهرام میانسالی را رد کرده و پا گذاشته به دوره کهنسالی؛ 65سالش است و کمی بداخلاق. قبلا دور میدان انقلاب از 12شب تا طلوع آفتاب جگر می‌فروخت، حالا همین ساعت سیگار می‌فروشد و می‌گوید: «درآمدش بهتر است».

 

قلب زخمی پایتخت

 

دود سفیدی از وسط میدان به آسمان می‌رود و قلب تاریکی را می‌شکافد. اینجای شهر نه رنگ دارد نه بو. پر از سایه‌های کبود است. سکوتش با صدای ترق‌ترق فندک‌ها می‌شکند. اینجا قلب زخمی پایتخت است؛ میدان شوش. ساعت 3بامداد. معتادان کارتن‌خواب لشکر‌کشی کرده‌اند به اینجا؛ مثل هرشب، مثل هر شب سال. آدم‌های اینجا نه به فکر دوردورند نه رؤیای عاشقانه‌ای درسر می‌پرورانند. از دوربین هم فراری‌اند، مثل مهسا و بهرام شوق جاودانه‌شدن در کادر هیچ دوربینی ندارند. بقچه و گونی‌های‌شان را هر شب می‌زنند زیر بغلشان می‌آیند اینجا بساط می‌کنند. بساط چه!؟ شلوار و پیراهن‌های وارفته، کتانی‌های بی‌رنگ‌ورو و خنزرپنزهایی که از سطل آشغال‌ها و از دله‌دزدی پیدا کرده‌اند. دست‌کم جمعیتی بالای 200نفر هستند. بی‌پرده گرد سفید را روی زرورق به رقص در می‌آورند و دود می‌کنند. زیر بلور دایره‌ای فندک می‌زنند و شیشه می‌کشند. اینها خواب‌زده‌های شهرند؛ درماندگانی که فندک از دست‌شان نمی‌افتد، زیر هر آت و آشغالی آتش می‌زنند برای گرم‌شدن و مواد دودکردن، در نقطه به نقطه این پیاده‌رو پلاستیک و کارتن در حال سوختن است. دود سفید، سایه‌های کبود آدم‌های چرت‌آلود را می‌بلعد. این تراژدی تلخ هرشب درمیدان شوش روی پرده نمایش می‌رود. همه مقابل بساط‌های بی‌ارزش درعالم هپروت به‌سرمی‌برند. درست در نقطه اوج این بی‌سرسامانی، از دور اتومبیلی با چراغ سرگردان آژیرکشان نزدیک می‌شود. وارد پیاده‌رو و پاتوق معتادان می‌شود. ژولیده‌ها خواب و بیدار بدون عجله بقچه‌ها و گونی‌ها را جمع می‌کنند، کوچ می‌کنند به سمت مولوی. «گشت پلیس که برود باز می‌آیند دور میدان. از آن‌طرف کلانتری خیابان مولوی با ماشین وارد پاتوقشان می‌شود و معتادان را کوچ می‌دهد. از این طرف کلانتری میدان شوش. در کل در حال پاس‌کاری معتادان هستیم تا صبح.»؛ سروان جوان رنگ به رخ ندارد. پیرتر از سنش می‌زند. در کانکس ناجا دور میدان شوش نشسته و می‌گوید:«خدمت تو این منطقه پیرم کرده. این جماعت را نه می‌توانیم دستگیر کنیم و نه درمان. دستگیر کنیم فردایش آزاد می‌شوند، درمان هم که کار ما نیست. فقط هر شب در حال موش و گربه بازی هستیم. معتادان هم می‌دانند کاری از دست پلیس برنمی‌آید. این دزدان خرده‌پا و برهم زنندگان آرامش شهر دست ما را خوانده‌اند و دیگر برایمان تره هم خرد نمی‌کنند». پلیس جوان در حال درد دل است که مرد جوانی از داخل خودروی تیبا اشاره می‌کند که بیا. پلیس جوان؛ «بیا پایین جوون». جوان خجل می‌گوید:«نمی‌توانم!» پلیس جوان نزدیک می‌شود. مردجوان پشت‌فرمان لباس به تن ندارد. می‌گوید:«4کارتن‌خواب در مولوی لختم کردند و لباس‌هایم را بردند». پلیس جوان؛«اولیش نیستی و آخریش هم نخواهی بود. برو سعی کن این ساعتا این ورا پیدات نشه.»
آن طرف در پیاده‌رو دوباره دود سفید به راه افتاده، معتادان کارتن‌خواب از مولوی آمده‌اند با بقچه و گونی‌های‌شان. دوباره بساط می‌کنند. مرد جوان برهنه از پشت‌فرمان به بساط یکی از آنها خیره می‌شود، در بساطش یک کفش کتانی سیاه دارد، یک پیراهن و شلوار و یک کاپشن.
 سرمی چرخاند و سرنگ‌های در دست جماعت ژنده‌پوش را واکاوی می‌کند. پلیس جوان؛«لباسا آشنان؟» مرد جوان پاسخ نمی‌دهد پدال گاز را فشار می‌دهد و دور می‌شود.

 

ترنم صفا در شهر غبار گرفته

 

پاکبانان، شهر غبارگرفته را در غشای تاری جارو می‌زنند. صدای خش‌خش برگ چنارهای خیابان ولیعصر که زیر جارو می‌لغزد، ملودی تسکین‌آمیزی است برای آغازِ پایان شبی پرماجرا که چیزی نمانده به لحظه احتضارش.«10شب تا 7صبح. ساعت کاری اغلب ما اینطور است. روزها می‌خوابم و شب‌ها مثل جغد بیدارم و کار می‌کنم. نه دزدها کاری به کارمان دارند و نه معتادان کارتن‌خواب. ما سرمان به‌کار خودمان هست هر کس بگوید سلام می‌گوییم علیک سلام، بگوید خسته نباشید می‌گوییم زنده باشید، چیزی نگویند هم سر به زیر به کارمان مشغولیم.»؛ خداداد کم حرف بود اما پاکبانی را دوست داشت.

شمارش معکوس برای طلوع آفتاب آغاز شده، ساعت نزدیک به 5بامداد است. در میدان خراسان کرکره طباخی‌ها بالا رفته وچراغ دکان‌شان روشن است. «45ساله که طلوع آفتاب بیدارم و بیرون از خانه. شغلم ایجاب می‌کند. جد اندر جد کله‌پز بودیم. آدم‌هایی که اول صبح بیدارند و می‌آیند طباخی فرقی نمی‌کند شب‌کار یا روزکار، بشاش و خوش‌خنده‌اند، خاصیت سحرخیزی است. آدم بدعنق کم دیدم تو این سال‌ها. روزا زیاد دیدما اما کله سحر تو طباخی همه به خنده‌اند.»؛ عموکرامت 68ساله یکی از چند ده طباخی‌ای است که در راسته خیابان خراسان کله‌پزی دارد. کله‌پزی‌اش شکل و شمایل دکان‌های قدیمی را دارد، با صندلی‌های تاشو فلزی و کاشی‌های 10سانتی گل قرمزی که هنوز به دیوارهایش چسبیده.
 عقربه‌ها به ساعت5:30 صبح نزدیک‌تر شده و شهر بیدارتر می‌شود. اول از همه کارگران به خیابان‌ها می‌آیند. هنوز در ایستگاه‌های مترو و بی‌آرتی باز نشده، سرویس‌های کارکنان در خیابان‌ها جولان می‌دهند و دانه به دانه آدم‌ها را قورت می‌دهند. کرکره ایستگاه مترو شهرری 5:30 بالا می‌رود. چند نفر مقابل در ایستاده‌اند که به سرعت وارد ایستگاه می‌شوند. آفتاب نیامده نورمی پاشاند به‌صورت آسمان و از ابرهای سفیدی که در تاریکی شب پنهان بودند، رونمایی می‌کند. درمیان قطره‌های ریز باران، جنوب شهر پرمی‌شود از بانگ اذان صبح بارگاه شاه عبدالعظیم(ع). نمازگزاران در ترنم باران رو به گنبد امامزاده وضو می‌کنند. آفتاب هنوزسر به طلوع برنداشته که کشاورزان شهرری به سمت مزارع‌شان روانه شده‌اند. بوی مرطوب شبدر، چرت رهگذران را پاره می‌کند. باران امروز صبح از طلوع آفتاب سبقت گرفته، خورشید ترجیح می‌دهد از پشت ابرها روزش را از سر گیرد و شهر را بسپارد به باران، که ببارد و بشوید...

این خبر را به اشتراک بگذارید