• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
شنبه 19 بهمن 1398
کد مطلب : 94609
+
-

چشم‌آبی در مترو

روایت
چشم‌آبی در مترو


فرزام شیرزادی ـ داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

روی صندلی سرمه‌ای مترو نشسته بود. چشمانش آبی بود یا شاید هم سبز. سی‌و‌هفت‌هشت ساله به‌نظر می‌آمد. بدنی درشت و عضلانی و بد‌هیبت داشت. انگشتان دستش کشیده، درشت و تقریبا به قاعده خیارشورهایی دندانگیر بود. نه شلوار کتان قهوه‌ای‌اش پاره بود، نه لباس کهنه و مندرس سوراخ و چرک و چرب تنش بود. چند ایستگاه بعد که جمعیت بیشتر شد و خلق به سر و هیکل هم فشار آوردند، چشم‌آبی از جایش بلند شد و نهیب زد: «خدا عوض دهد. عوض دهد. کرم‌داری بده. نداری باز هم بده. بده در راه آنکه عوض دهد. گدا نیستم. ندارم. کار ندارم. زورگیری کنم خوبه. ندارم...» 
پیرمردی لاغر به‌زور از لای تن‌ها و پاها و نفس‌ها، دست چپاند تو جیب جلیقه خاکستری‌اش و هزارتومانی نابودشده‌ و له و لورده‌ای بیرون آورد و گرفت سمت چشم‌آبی. چشم‌آبی دستش را پس زد: «خجالت نمی‌کشی پیری. مگه به گدا پول می‌دی. بگذار جیبت ضرر نکنی.» چشم‌آبی جمعیت را پس زد و نزدیک‌تر شد. عضلات پُروپیمان گردن و سرشانه‌اش نشان می‌داد اهل فن است و اگر پا بدهد به طرفه‌العینی چند نفر را کله‌پا می‌کند. حرف‌هایش را از سر گرفت: «دروغ نمی‌گم. گدا نیستم. ندارم. کار ندارم. زورگیری کنم خوبه... ندارم... ندارم. می‌فهمید ندار یعنی چی؟ خدا عوض دهد.»
رسیده بود نزدیک من. چشمانش آبی نبود. بین سبز و آبی بود. گرمای نفسش را روی گردن و گونه‌ام حس کردم. زل زد تو چشمانم. نفسش بوی لاستیک ماشین می‌داد. نگاه خوفی داشت؛ از آن نگاه‌های لرزه بر اندام انداز. آب دهانم را قورت دادم. هراسی غریب، مثل گم‌شدنِ نیمه‌شب در جاده‌ای سرد و ناشناخته بر وجودم پنجه کشید. حرف‌هایش را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم: «... دروغ نمی‌گم که... گدا... خدا عوض... گدا... زورگیر... کرم... گدا... عوض... گدا...»
هول و یکه‌خورده دست کردم تو جیب شلوارم و هر شش اسکناس دوهزارتومانی‌ای را که داشتم گذاشتم کف دستش. دست کردم تو آن یکی جیبم و پول‌خردها را هم دادم. سرم را انداختم پایین. تاب دیدن آن چشم‌های درشتِ وغ‌زده سبز و آبی را نداشتم. تنه‌ای زد و مثل رعد راه باز کرد و رفت سمت واگن بعدی. چشمانش آبی نبود؛ سرگردان بین سبز و آبی بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید