هراس از ممیزی
روایت مرارتهای یک روزنامهنگار برای دیدن نسخه اصلی متری شیشونیم
مائده امینی_روزنامه نگار
کاش روزی تکنولوژی آنقدر پیشرفت میکرد که من میتوانستم براساس نتایج یک آمایش سیستماتیک، متوجه شوم بیماری ِ «ولش کن ارزشاش رو نداره» چقدر بین آدمها اپیدمیک شده است؟! اینکه آدم همیشهخدا حال زنگزدن و روزدن و فرم پرکردن و این هزارتوهای تأیید و تکذیب را نداشته باشد؛ اینکه دلش چیزی را بخواهد اما نه آنقدر که برای رسیدن به آن، دست به دامن رانتهای احتمالیاش شود یا سراغ لینکها و رابطهها برود. من یک خبرنگار اقتصادی بودم که بهخاطر ابتلا به این بیماری، تا همین یک سال پیش، نتوانسته بودم در جشنواره فجر فیلمی ببینم مگر به مدد بلیتهایی که روی دست ارگانها باد میکرد و پرسنلشان به قیمتهای گزافی آن را به امثال من میفروختند. در میان این تنبلی، از دستدادن فیلمهایی که میدانستم نمایش آنها در جشنواره، احتمالا نخستین و آخرین اکرانشان است، همیشه خیلی اوقاتم را تلخ میکرد.
با همه اینکه میدانستم فیلمی که قرار باشد سانسور شود، سانسور میشود و دست و پازدنهای ما هم دردی از این ندیدن دوا نمیکند، هر بار میشنیدم فیلمی در خطر سانسور و حذف قرار گرفته، از اینکه نمیتوانستم آن را ببینم احساس بدی داشتم. «خانه پدری» در آن سالها، «من عصبانی نیستم» در این سالها و حتی «رستاخیز» که بعدها شنیدم چنگی هم به دل نمیزده، تبدیل به نمادهایی برای ناکامی من شده بودند؛ فیلمهایی که نمایش آنها در سال به جشنواره خلاصه میشد و دیگر اجازه اکران به آنها داده نمیشد.
سال گذشته وقتی خبر سانسور احتمالی بعضی صحنههای «متری شیش و نیم» دهان به دهان میچرخید، من باز مضطرب میشدم! یکی دو روزی از شروع اکران فیلم گذشت و زمزمههای احتمال جمعشدن فیلم سعید روستایی از پرده، قوت گرفته بود که مشتی روی میز تحریریه کوبیدم که «من نمیدونم! یکی برای من بلیت این لعنتی را بیاورد.» بقیه که طبعا خبر از خشم و استرس این سالهای من نداشتند، هاج و واج به من نگاه کردند و تأیید ضمنی را دادند که هرچه از دستشان بربیاید برایم انجام میدهند!
دلم طاقت نیاورد. رسیدم خانه و از دوستانم در فضای مجازی درخواست بلیت کردم. حالا 3 نفر شده بودیم که دنبال بلیت برای دیدن فیلم بودیم: من، لیلا و سمیرا.
یک روز بعد از هیاهویی که به پا کردم یکی از کارمندان صدا و سیما،3 عدد بلیت رایگان ِ خودش را به من 90هزار تومان فروخت. میدانستم این کار قانونی نیست. میدانستم چقدر ضرر کردهام اما باید متری شیش و نیم را میدیدم! بلیتها را برداشتیم و با ذوق و شوق خودمان را به سینما ایران رساندیم. جلوی در غوغا بود. مردی با شال گردن سرخ وسط پیادهرو ایستاده بود و داد میزد: «متری شیش و نیم نیست. درخونگاهه. درخونگاه. 2تا بلیت دارم، دونهای 10 تومن» در لابهلای جمعیت همهمه به پا شده بود. بعضیها بلیتهایشان را کف پیادهرو و روی نیمکتها و باغچهها رها کردند و رفتند. بعضیهای دیگر مدام از نگهبان میپرسیدند پس کی متری شیش و نیم اکران میشود؟ تعدادی هم لابهلای جمعیت وول میخوردند و دلالی میکردند. ما؟ خشکمان زده بود. مرخصی گرفته بودیم تا به در بسته بخوریم!
فردای آن روز دیگر انگار که با خودم سر لج بیفتم، باز برای خرید بلیت این بار به شکل انفرادی اقدام کردم. سینما آفریقا، عصر روز یکشنبه. این بار در راهِ سالن بودم که متوجه شدم متری شیشونیم باز از برنامه اکران حذف شده و با بلیتی که در دست دارم میتوانم خودم را به یک انیمیشین مهمان کنم! غیظم بیشتر از همه سالها شده بود... احساس میکردم ممکن است هرگز نتوانم فیلم سعید روستایی را ببینم و این برای منی که تنبلی را کنار گذاشته و عزمام را برای دیدن فیلم جزم کرده بودم، خشم بیشتری به بار میآورد.
روزهای آخر جشنواره، درحالیکه دچار وضعیت خندهداری در تحریریه شده بودم، شبنم برایم یک بلیت دیگر آورد، اکران متری شیش و نیم در سینما فلسطین برای پرسنل بیمه ایران. با نا امیدی به سمت سالن میرفتم و بهخودم لعنت میفرستادم و تقریبا مطمئن بودم باز هم از فیلمی که میخواهم از ترس سانسور حتما در جشنواره ببینم خبری نیست و این ناامیدی تا لحظه نشستن روی صندلیام با من همراه بود. فیلم که شروع شد، انگار که قله بزرگی را فتح کرده باشم، نفس عمیقی کشیدم و لبخند رضایت بر لبم نشست. تجربه فیلم دیدن در آن فضای شلوغ اکران رایگان با بچههایی که میانه فیلم در سالن میدویدند و مادرشان را صدا میکردند، از آن تجربههایی بود که احتمالا دیگر هرگز دلم به تکرارش راضی نشود. بعدها فهمیدم که نسخه اکرانشده در جشنواره، فرقی با نسخهای که در نوروز همان سال روی پرده رفت نداشته و آن سکانسی که از فیلم حذف شده، از همه نسخهها حذف شده بوده است. برای من، همین حقیقت تلخ نقطه پایان فیلم دیدن در این ماراتن بود. انگار سریال ناکامیهای من در جشنواره فجر تمام نمیشود و فقط از شکلی به شکل دیگر تغییر پیدا میکند!