نقل است که (شیخ ابوبکر شبلی) یکبار به دیوانهستان درشد. جوانی را دید در سلسله کشیده چونماه همی تافت. شبلی را گفت: تو را مردی روشن میبینم از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی. جز دوستی تو چه گناه دارم؟ اگر وقت آمد دستی بر نه. چون شبلی بر در رسید، جوان آواز داد که: ای شیخ زنهار که هیچ نگوئی که بدتر کند.
تذکرهالاولیا، عطار نیشابوری تصحیح محمدرضا شفیعی شفیعی
شبلی
در همینه زمینه :